جزئیات

من استراسبورگ را خیلی دوست دارم. به اندازه اصفهانی که تویش کودکی و نوجوانی ام را گذاراندم . به اندازه تهران روزهای شور و هیجان جوانی و آزادیهای بزرگ شدن و به اندازه شیرازی که تویش عاشق شدم. وقتی به اینکه چرا استراسبورگ را دوست دارم فکر می کنم چیزهای زیادی به ذهنم می آید؛ زیباییش و طبیعتی که آمده توی شهر، مقیاس شهری فوق العاده اش که نه اینقدر کوچک است که تویش حوصله ات سر برود و نه اینقدر بزرگ است که نتوانی بشناسی اش؛ آدمهایش که رومانتیسیسم فرانسوی و هوش و نظم آلمانی را با هم دارند؛ یا موقعیتش در قلب اروپا و تنوع فرهنگی و زبانی اش. اما آن چیزی که برای اولین بار باعث شد قلبم اینجا تندتر بزند هیچ کدام از اینها نبود؛ چیزی که باعث شد احساس کنم می توانم اینجا بمانم؛ می تواند اینجا خانه ام شود. چیزی که برایم اینجا را متفاوت و آشنا کرد خیلی کوچک بود؛ خیلی جزئی. چیزی که شاید در مقیاس برنامه ریزی برای شهر اصلا به چشم نیاید. اینکه توی همه خطوط تراموا صدایی که از طریق بلندگو ایستگاه بعدی را اعلام می کند در هر ایستگاه با ایستگاه بعدی فرق دارد. مرد، زن، کودک، پیر، جوان… صدای همه هست. انگار که می گوید تو هم می توانی یکی از اینها باشی. انگار که می گوید این شهر مال همه است و تو هم یکی از این همه هستی. من وقتی عاشق استراسبورگ شدم که یک روز تنها توی تراموا نشسته بودم و هیچ جا و هیچ کس را نمی شناختم پسر بچه چهارساله ای گفت: ایستگاه بعدی: دانشگاه.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.