ترجیح

میلان کوندرا توی یکی از کتابهایش (فکر کنم جاودانگی) داستان مادر و دو فرزندش را تعریف می کند؛ مادری که مجبور است بین آنها یکی را انتخاب کند. بعد هم نتیجه می گیرد که اگر یکی را به یکی دیگر ترجیح دادی یعنی دومی را اصلا دوست نداری. سالهاست که توی ذهنم با حرفش می جنگیدم. یعنی سالها بود. تا زمانی که خواهرم یک ماه و نیم نامزدیش را عقب نینداخت تا رها به دنیا بیاید و من بتوانم بروم ایران و در مراسم شرکت کنم. من وقتی دامادمان را برای اولین بار دیدم مادرم را «مامان» صدا می کرد و موقع سلام و خداحافظی او را می بوسید. یک جای خالی ماند توی قلبم. فکر کردم که خواهرم حتما او را به من ترجیح داده. کوندرای ذهنم می گفت اصلا تو را دوست نداشته که حاضر شود به خاطر تو صبر کند. حالا هم همه خانواده دارند می آیند پیش ما. به جز همان خواهرم که به خاطر شوهرش مانده. دوباره کوندرای مغزم بیدار شده. حالا اما فکر می کنم که آدمها وقتی مجبور به انتخاب می شوند، بین دو تا آدمِ دیگر انتخاب نمی کنند؛ بین خودشان و آنها انتخاب می کنند. یعنی فکر می کنند که انتخاب کدامیک در نهایت به نفع خودشان است؛ کدام انتخاب عاقلانه است؛ کدامیک به خودشان آرامش می دهد و خودشان را خوشحال می کند. با این حساب می توان یک آدم را به اندازه تمام دنیا دوست داشت اما یک وقتهایی آدمهای خیلی کم اهمیت تر را به او ترجیح داد. می توان «ترجیح داد» بدون اینکه در «دوست داشتن» خللی وارد شود. اینکه آدمها خودشان را از همه بیشتر دوست داشته باشند خیلی قابل درک است. خیلی. همه همینطورند. پس آقای کوندرا… مطمئنم که این یک جا را اشتباه کرده ای. خوشحالم که بعد از ده سال وقتی یکی کسی را به من ترجیح داد دیگر به دوست داشتنش شک نمی کنم.

پی نوشت: حالا هم یک جای قلبم از نیامدن خواهرم خالیست…

این نوشته در فیلسوفانه, کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.