ای کاش کمی از قدرت مادرم را به ارث برده بودم

مادرم را در چهار اتفاق شناختم…
اولینش زمانی بود که من یک انتخاب اشتباه کرده بودم در زندگیم. انتخابی که بازگشت از آن بهای خیلی سنگینی داشت. شبی که تصمیمم را به پدرم گفتم دعوای شدیدی شد توی خانه امان. همه با گریه خوابیدیم. همه. صبح مادرم گفت که دیگر نمی گذارد بچه هایش با گریه بخوابند… نگذاشت. دیگر هیچ وقت با گریه نخوابیدیم. بیشتر آن بهای سنگین را خودش به تنهایی پرداخت.
دومی زمانی بود که برای به دنیا آمدن رها آمده بود پیشم. همان اول گفت که من آخرین بچه ام را بیست سال پیش به دنیا آورده ام و از بچه داری در قرن بیست و یکم چیزی نمی دانم؛ هر کاری خودت درست می دانی بکن… در حالیکه خودش روانشناسی خوانده و دو تا مهدکودک دارد و هر سال بیشتر از ۳۰۰ تا بچه می آیند زیر دستش و می روند. با حرفش بار بزرگی از دوشم برداشته شد. از بکن نکن متنفرم.
سومینش سرِ دست دردش بود. روز به روز بدتر می شد و حرکاتش کند تر. من که دور بودم اما … همان زمانهایی هم که می دیدمش از اینکه دیگر به تَر و فِرزی قدیم نیست خیلی اذیت می شدم. بعد از یک سال از این دکتر به آن دکتر رفتن معلوم شد که مشکلش چیست. یک قرصهایی باید مصرف می کرد که خیلی حالش را بهتر کرده بود. وقتی پرسیدم که مشکل چه بوده گفت بدنم یک ماده ای را کم ترشح می کند؛ باید قرصش را بخورم. به همین سادگی. من هم قانع شدم و… خیالم راحت شد. بعدها که برای دستِ خودم می رفتم دکتر، احتمال دادند که مشکلم ارثی است. برای همین از مادرم پرسیدم اسم بیماریش چیست تا به دکتر بگویم که ببیند اگر من هم همین مشکل را دارم همان قرصهایی را بخورم که مادرم می خورد. وقتی گفت پارکینسون انگار دنیا را روی سرم خراب کرده باشند. بعدتر که با خودم فکر کردم دیدم مشکل همانی است که مادرم گفته اما… بار کلمه پارکینسون کجا و بار جمله بدنم یک ماده ای را کم ترشح می کند کجا.
آخرینش همین چند روز پیش بود که داشتم وبلاگ زنی را می خواندم که از تجربه سخت عمل قلب مادرش نوشته بود. من اما… از عمل قلب پدرم اصلا چیزی نفهمیدم. زمانی به ما گفت که عمل تمام شده بود. خودش همه بار را به تنهایی تحمل کرده بود. اگر خواهرم اصرار نکرده بود که بداند روزها کجا می رود و من قرار نبود بروم به یک سفر طولانی، شاید تا یک هفته بعد هم به ما نمی گفت.

مادرم خیلی قوی است… و یک چیزی دارد که به نظر من بهش می گویند حکمت. یک جور قدرت انتخاب درست از غلط  وقتی  مرز خوب و بد مشخص نیست. مادرم خیلی قوی است… و من بیش از آنکه حسرت این را داشته باشم که چرا  سبزی چشمانش را به ارث نبرده ام از این ناراحتم که چرا به اندازه او قوی نیستم.

این نوشته در کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «ای کاش کمی از قدرت مادرم را به ارث برده بودم»

  1. شیوا دالان بهشت می‌گوید:

    واقعا بهت تبریک میگم عجب مادری داری خدا حفظش کنه …

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.