انسان، طبیعت، تاریخ

خیلی تعجب می کنم وقتی کسی می گوید که به جای اینکه مثلا با هواپیما برود لندن پول بیشتری داده و با قطار رفته تا محیط زیست کمتر آلوده شود. با خودم فکر می کنم که با این پول می شد زندگی یک کودک فقیر را شاید یک سال تامین کرد.

خیلی تعجب می کنم وقتی کسی به جای اینکه نگران زنان و مردان و کودکانی باشد که درجنگ ها کشته یا زخمی می شوند به آثار تاریخی و فرهنگی فکر می کند که از بین می روند.

هنوز آنقدر خودخواهم که انسان را از همه چیز بالاتر می بینم. جان انسان را. نمی دانم. با وجود اینکه می دانم اگر یکی از این آثار تاریخی از بین برود دیگر ساخته نخواهد شد؛ با وجود اینکه می دانم اگر نسل یکی از گونه های گیاهی یا جانوری کره زمین به خاطر تغییرات آب و هوایی و گازهای گلخانه ای نابود شود دیگر قابل جبران نیست؛ با وجود همه اینها هنوز به جان انسان می اندیشم. هر چند که هفت میلیارد نفر باشند و کم شدن حتی یک میلیون نفر تاثیری در زندگی بقیه ایجاد نکند؛ هر چند این افرادی که می میرند هیچ گاه واقعا معنای زندگی را نچشیده باشند… اما… جان تک تکشان مهم است برایم. هنوز آنقدر خودخواهم که به جز انسان چیزی را نبینم. هر چند در زلزله بم، می دانم که دیگر ارگ هیچ گاه زنده نخواهد شد تا من و بچه هایم بتوانیم آن را ببینیم، اما… نگران بچه هایی هستم که تا آخر عمر نمی توانند سایه سیاه آن فاجعه را از زندگیشان بردارند.

دلم می خواست می توانستم اینقدر انسان را بزرگ نبینم اما… نمی توانم. هر چند می دانم که تمامی آنچه بشریت و طبیعت و میراث فرهنگی را به خطر می اندازد زاییده کسانی است که به جز خودشان هیچ کس را نمی بینند.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.