از خستگی و چیزهای دیگر

۷- دوستی دارم که همیشه می گفت یک استخر ممکن است هر چقدر هم که آب بریزی تویش پر نشود؛ اما ممکن است زمانی برسد که یک قطره آب لبریزش کند. مثلِ الانِ من.۶- نویسنده کتاب کودک دوساله توی مقدمه کتاب نوشته که موافق نیست با اینکه می گویند دو سالگی سن وحشتناکی است. من فکر می کنم که احتمالا بچه هایش یا آی کیوی زیر هشتاد داشته اند و یا توی یک محیط ایزوله بزرگ شده اند. این روزها وحشتناک ترین روزهای مادری من بوده. همیشه سعی کرده بودم رها مستقل بار بیاید. از هشت ماهگی خودش غذا خورده. خیلی از کارهایش را خودش انجام می دهد. اما این استقلال زیاد دارد خطرناک می شود. کله خراب سرش را می اندازد پایین و هر کاری دلش خواست می کند. کم آورده ام.

۵- امروز بردمش پارک. آنجا همه چیز خوب بود اما موقع برگشت حاضر نبود دستم را بگیرد موقع رد شدن از خیابان، بی هوا دوید وسط چهارراه. داشتم نصفه عمر می شدم. نمی توانستم جلویش را بگیرم. فلج شده بودم. خلوت بود اما می دانستم که راننده های اینجا به اینجور صحنه ها عادت ندارند؛ یک بچه را ببینند وسط خیابان دست و پایشان را گم می کنند. توی کوچه خودمان که رسیدیم سرعتم را زیاد کردم. از او زدم جلو. راهم را گرفتم و رفتم. هر چه گریه کرد اهمیت ندادم. دنبالم می دوید اما من نایستادم. توی خانه هم تا نیم ساعت گذاشتم گریه کند. فکر کردم گریه بچه را نمی کشد اما… هفته دیگر هم می گذارم تمام شنبه و یکشنبه را تلویزیون تماشا کند. بچه اگر زیاد تلویزیون ببیند آنقدرها طوریش نمی شود اما اگر برود زیر ماشین می میرد.

۴- هنوز چشمانم کامل باز نشده بود که دیدم رها کشوی روسریهایم را ریخته بیرون. همه ۴۰ تا روسری را. تایشان را باز کرده و با پا ایستاده رویشان. خودم از شنیدن صدای فریاد خودم ترسیدم. از اتاق کردمش بیرون، چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم بی خیال. گذاشتم همان جا روی زمین بمانند. فرستادمش حمام. آب بازی یعنی. خودم آمدم سراغ روسری ها. وقتی کارم تمام شد و رفتم سراغش دیدم با آب پاشش تمام حمام را آبیاری کرده. حمامی که آب رو ندارد. همه حوله های جاحوله ای را هم انداخته روی زمین. نیم ساعت طول کشید تا کف حمام را با دستمال خشک کنم. حوله ها را انداختم توی لباسشویی و قالیچه های کف حمام را هم توی وان برای سری بعد. می خواستم رها را ببرم پارک اما وقت نشد. ساعت هفتِ عصر تازه خانه امان شد شبیه خانه آدمیزاد. البته هنوز شام نداشتیم.

۳- وقتی رسیدیم خانه اصلا پاهایم جان نداشت. نمی توانستم بایستم. سوپ درست کردم برای افطارِ همسر. گوشت لازانیا را هم حاضر کردم اما بقیه کارهایش از توانم خارج بود. آمدم دراز کشیدم. تازه بعد از افطار توانستم از جایم بلند شوم. همسر ساعت یازده رفت خوابید. من نشستم به سریال دیدن. یک کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ غذا. وقتی آماده شد ساعت دو بود. بیدارش کردم و خودم رفتم خوابیدم.

۲- جمعه صبح با انرژی از خواب بیدار شدم. می خواستم لازانیا درست کنم برای ناهار. فکر کردم که همسر گناه دارد. بالاخره بویش می پیچد توی خانه. گفتم ناهار سالاد می خورم و برای شب غذا درست می کنم. موبایلم زنگ خورد. از شرکتی بود که برایش یک کار خیلی خیلی پاره وقت انجام می دهم. یک موسسه ارزیابی است که نیروهایش را به عنوان مشتری می فرستد مثلا توی یک فروشگاه تا ببینند که عملکرد کارکنان خوب است یا نه. کسی که زنگ زده بود گفت که یک ماموریت اورژانس داریم توی یک فروشگاه بزرگ توی ده کیلومتری استراسبورگ. می روی؟ گفتم من ماشین ندارم. صبر کنید تا از همسرم بپرسم. گفت که ده یورو هم بیش از دستمزد معمول اضافه می کند برای مسافت. قبول کردم. گفته بود بین ساعت چهار و نیم تا شش باید بروی. حدود ساعت سه از خانه رفتیم بیرون. قبل از ماموریت می خواستیم برویم یک فروشگاهی توی منتهی الیه جنوب استراسبورگ که قیمت هایش باورنکردنی ارزان است. چمدان کم داشتیم برای ایران. هوا خیلی گرم بود. جی پی اس درونی همسر را گرما و روزه از کار انداخته بود. جی پی اس ماشین به ماهواره وصل نمی شد. من هم تا حالا با جی پی اس موبایلم کار نکرده بودم. گم شدیم. سه چهار بار دور خودمان گشتیم و با حال بد و اعصاب خراب ساعت چهار و نیم رسیدیم فروشگاه. من اینقدر حالم بد بود که حوصله نداشتم بگردم. فشارم افتاده بود. زود آمدیم بیرون. ترافیک بود؛ ترافیک آخرِ هفته ی قبل از شروع تعطیلات. حساب کردیم که اگر برویم دنبال ماموریت دیر می رسیم به مهد رها. قرار شد اول برویم او را برداریم؛ از شمال شرقی استراسبورگ. وقتی داشتم رها را روی صندلیش می نشاندم چشمم خورد به یک بسته چیپس کفِ ماشین. نمکِ چیپس نجاتم داد.

۱- قرار بود جمعه آخرین روزی باشد که می رویم دانشکده. گفته بودند که درها ساعت ۶ عصر بسته می شود. با این وجود پنج شنبه هم کسی نیامده بود. توی راهروی ما از هفت تا اتاق فقط درِ یکی باز بود. درِ اتاق خودمان را هم من باز کردم. اتفاقی که توی یک سال گذشته سه چهار بار بیشتر نیفتاده بود. اینقدر لابراتوار سوت و کور بود که من هم تصمیم گرفتم همه کارهایم را همان روز تمام کنم و جمعه را اضافه کنم به تعطیلاتم. حدود ساعت چهار گزارش این ماهم را فرستادم برای کریستین، خوراکی های توی کشو را ریختم توی یک کیسه، هیستوری فایرفاکسم را پاک کردم، آخرین نسخه همه کارهایم را توی ایمیلم اتچ کردم و آمدم خانه. تعطیلاتم رسما شروع شده بود.

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «از خستگی و چیزهای دیگر»

  1. ساغر می‌گوید:

    از اینکه وبلاگ شما را پیدا کرده ام خوشحالم، من هم زنی سی و دو سه ساله هستم و از خودم می نویسم!

  2. عتیق می‌گوید:

    چه خوب…
    ممنون. من هم همینطور…

  3. هما می‌گوید:

    سلام واو چه رها اذیت می کنه 🙁
    جدی؟ چه جالب توی خارج سرچاه نداره توی حموم و سرویس بهداشتی؟ پس چطوری می شوریدش؟
    سخت نیست؟ :O

  4. عتیق می‌گوید:

    نه متاسفانه نداره… با بدبختی می شوریم. با اسپری و دستمال. البته سعی می کنیم که هیچوقت آب نریزه روی زمین ولی خوب رها بعضی وقتها دست گل به آب می ده.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.