اتفاقات بُرنده

بعضی اتفاقات تاثیرشان اینقدر عمیق (بخوانید تیز) است که زندگی آدم را به دو بخش قبل و بعد از خودشان تقسیم می کنند. مثلا دانشگاه رفتن یا عاشق شدن یا تولد یک بچه. برای من یکی از این اتفاقات ساعت هفت صبح یک روز زمستانی رخ داد. روزی که شب قبلش به خاطر میگرن خیلی زود خوابیده بودم و وقتی که ساعت ۴ با صدای رها از خواب بیدار شدم که آب می خواست دیگر نتوانستم بخوابم. تا ساعت ۶ در رختخواب غلت زدم و موزیک گوش کردم. بعد تصمیم گرفتم بلند شوم و دوش بگیرم شاید سردرد و سرگیجه کم شود. بعد چای درست کردم برای خودم و آمدم نشستم پای کامپیوتر و برای اولین بار کارتون «منجمد» را از اول تا آخر دیدم. با زیرنویس. با هدفون و در سکوت مطلق خانه. انگار که غرق شده باشم در فیلم. انگار که در السا خودم را ببینم مثلا. فهمیدم که چقدر از بروز دادن آن چیزی که هستم می ترسم و چقدر این ترس گند می زند به همه روابط زندگیم. تصمیم گرفتم خودم را باز کنم. تصمیم گرفتم بشوم «یک در باز»*. تصمیم گرفتم ترسهایم را بگذارم کنار. تصمیم گرفتم با همه چیزهایی که از آنها می ترسم یک بار روبرو شود. چهره به چهره. یکی دو هفته بعد برای عید آمدیم ایران. برخورد همه با من عوض شده بود. منی که در سفر قبل محال بود بروم بیرون و با کسی دعوایم نشود در کمال آرامش همه کارهایم را انجام می دادم. در کمال آرامش و در کمال تعجب البته، همه خواسته هایم برآورده می شد و همه جا بهترین خدمات را دریافت می کردم. حتی توی اورژانس یک بیمارستان خیریه در یک نیمه شب تعطیل. منی که حتی نمی توانستم یک زخم ساده ی دست خواهرم را پانسمان کنم، با مادربزرگم که استخوان رانش در رفته بود سوار آمبولانس شدم و شب را توی اورژانس ماندم و نگذاشتم دو سه روز بفهمد که قرار است عمل شود. منی که همه زندگیم را بر اساس خواسته های پدرم چیده بودم در حضور او برای همه شرایط را تحلیل کردم و برای همه تصمیم گرفتم. منی که با غریبه ها حرف نمی زدم ساعت ۴ صبح توی بیمارستان با دو تا از پرستارها هم صحبت شدم و حتی دعوت به قهوه شان را هم قبول کردم. من که حتی از اینکه خوانندگان وبلاگم اسم واقعیم را بدانند می ترسیدم با سه تایشان قرار ملاقات حضوری گذاشتم. منی که می ترسیدم از خیلی چیزها، به خودم گفتم که نباید بترسی. من سعی کردم نترسم. به جایش سعی کردم خودم را بگذارم جای دیگران و از دریچه ذهن آنها موقعیت ها را تحلیل کنم. سعی کردم همه را درک کنم. سعی کردم کمتر عصبانی شوم و بیشتر لبخند بزنم. سعی کردم تا جایی که می توانم به جای ایراد گرفتن، پیشنهادهای سازنده ارائه دهم. من خیلی تلاش کردم اما تا روزهای آخر فکر می کردم تغییراتی که اتفاق افتاده به خاطر انتخابات است. به خاطر رئیس جمهور جدید. توی آخرین مهمانی دوستانه وقتی برای اولین بار با استاد همسر که بار چندمی بود که شام خانه اش میهمان بودیم مستقیما هم کلام شدم به دوستانم در باره تجربیات سفر این بارم گفتم. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی اشان گفت اینجا چیزی عوض نشده؛ آنی که عوض شده تویی. راست می گفت. من بعد از دیدن منجمد یخ روحم باز شده بود. من بعد از دیدن «منجمد» یک آدم دیگر شده بودم. دیدن فیلم «منجمد» از آن اتفاقاتی بود که زندگی من را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد.

* Love is an open door

پی نوشت: من امروز از این باز شدن دو بازخورد خیلی خوب دریافت کردم. خیلی خوشحالم. خیلی.

این نوشته در تجربه های من, حال خوب ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.