She’s hoping for a daughter

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک دختری بود که منتظر تولد بچه اش بود؛ منتظر تولد دخترش. برایش کلی لباس و اسباب بازی خریده بود؛ با تخت و کمد و آویز موزیکال و پتو و بالش صورتی. یک روز که داشت لباس ها را برای بار صدم مرتب می کرد مادرش زنگ زد. گفت که یکی از فامیل های مردی که می آید توی کارهای خانه کمکش می کند دارد بچه دار می شود. گفت فقیر است؛ مرد دارد برایش سیسمونی جمع می کند. گفت نذر کرده برای سلامتی نوه اش از لباسهای او بدهد به مرد. دختر پرسید چرا از لباسهای نوه. گفت که برای بچه لباس می خرد و می فرستد. با خودش فکر کرد که همه بچه ها باید مثل شاهزاده به دنیا بیایند. فکر کرد که بچه قرار نیست معنای فقر و اختلاف طبقاتی را از همان روز اول تولد بفهمد. بین خودمان بماند اما بعد از قطع کردن تلفن رفت زیر دوش آب و بدون ترس از اینکه صدایش شنیده شود زار زار گریه کرد. یکی دو ماه بعد مادرش گفت که بچه پسر است. رفت و یک سرهمی و یک حوله و یک عروسک پسرانه خرید و داد به مادرش که بدهد به مادر پسرک. بعدتر یک بار مادرش گفت که دکتر گفته دو قلو هستند بچه ها. دختر قصه ما می خواست برود یک دست لباس دیگر هم بخرد برای بچه دوم. با خودش فکر کرد که هر چقدر هم که دوست نداشته باشد فقر را، وجود دارد و نمی شود نادیده اش گرفت. فکر کرد که شاید با پول خریدهای فانتزی او بشود برای بچه ها کارهای مهم تری کرد. پول داد بهشان. قرار بود دوقلوها وسط های بهار به دنیا بیایند. به دنیا آمدند. دکتر درست گفته بود. دوقلو بودند؛ اما یکی دختر و یکی پسر. پسرک سالم بود اما… دخترک چشمانش مشکل داشت. اول گفتند که باید تا چهار سالگی پروتز بگذارد و هر دو ماه پروتز را عوض کند تا زمانش برسد و عمل کند. بعد از یک سال گفتند که هیچوقت چشم دخترک خوب نمی شود. گفتند که همیشه نابینا می ماند. گفتنش برای دکتر آسان بود اما برای مادر دوقلوها… فقط خدا می داند که چه بر او گذشت. آنها به زور می توانستند یک بچه را اداره کنند. حالا خدا بهشان دو تا بچه داده بود و یکیشان هم مریض بود. خرج پروتز و بیمارستان و تهران آمدن زیاد بود. سخت بود؛ خیلی سخت. زن برای آینده بچه هایش نگران بود. با عقل خودش به این نتیجه رسیده بود که بچه ها با پول خوشبخت می شوند. فکر کرده بود که سرپرستی بچه هایش را بدهد به یک خانواده ثروتمند. با خودش فکر کرده بود که شاید کسی و پیدا شود که هر دو تا بچه را قبول کند و تازه بپذیرد که او را هم به عنوان کارگر توی خانه اش استخدام کند. چه خیال خامی. هیچ کس چنین شرایطی را قبول نمی کرد. همه فقط بچه سالم را می خواستند آن هم برای خودشان. دختر قصه ما دلش می خواست اینقدر پولدار بود که می توانست سرپرستی بچه ها را قبول کند. اما نبود. نمی توانست. دختر خودش را مسئول می دانست در برابر بچه ها. بچه ها همزاد دختر او بودند؛ مثل بچه خودش. از دوستانش کمک خواست. یک پول کمی جور کردند که فقط می توانست نگرانی مادر را برای چند ماه کم کند. بعدتر دکتر قبول کرد که مجانی پروتز را برایش عوض کند. بعدتر کسی پیدا شد که هزینه های بیمارستان و رفت و آمد را داد. بعدتر گفتند که بچه باید برود مهدکودک مخصوص نابینایان. یک کسانی پیدا شدند که پول مهدکودک را دادند. بعدتر دکتر گفت که نباید مدام از این خانه بروند به آن خانه. گفتند دخترک اذیت می شود؛ تا می آید به یک جا عادت کند محیط برایش عوض می شود. دختر قصه ما دلش می خواست اینقدر پول داشت که می توانست برایشان خانه بخرد. اما نمی توانست. دکتر گفت بخشی از پول را می دهد. یک پس اندازی هم خودشان دارند. اما کم است. حتی یک سوم پول خرید یک خانه هم نمی شود. دوستانش هم این بار اینقدر پول ندارند. اصلا روزگار طوری شده که دیگر کسی به این راحتی حاضر نمی شود پول بدهد. دختر قصه ما قول نداده اما… امیدی را زنده کرده که نباید بمیرد. دختر منتظر یک معجزه است. معجزه ای شبیه … تولد یک دختر… حتی اگر چشمانش نبیند.
این نوشته در شبه داستان, کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.