با ملاحظه تر باشیم… فقط کمی…

امروز در حالیکه داشتم می رفتم به سمت بانک و در ذهنم برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کردم، زنی جلویم را گرفت و با صدای خیلی آهسته چیزی گفت؛ کنار یک مغازه پاستا فروشی. نمی شنیدم. هدفون را از گوشم در آوردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. گفت می شود برایم غذا بخری. گفتم آره. رفتیم تو. او یک چیزی انتخاب کرد و سفارش داد و من شروع کردم به شمردن پول خردهایم تا بتوانم هفت یورو و سی سنت را بدون کارت کشیدن بپردازم. یکی از کارکنان مغازه از من پرسید شما چه سفارشی دارید. گفتم ما با هم هستیم.

زن نوع پاستا، سایز باکس و سس را انتخاب کرد و من هنوز داشتم ده سنتی ها و بیست سنتی ها را می شمردم. فقط پول دادم و خداحافظی کردم و آمدم بیرون.

نیم ساعت از آن موقع گذشته بود و من در مطب دکتر نشسته بودم و داشتم کتاب «تجربه استارباکس» را می خواندم. صرفنظر از سلیقه شخصی ام، همیشه از اینکه چطور اینقدر موفق است و «آب» را در لیوان کاغذی به ۴ یورو می فروشد و مردم هم با اشتیاق می خرند متعجب بوده ام. رسیدم به یک بخشی که راجع به «حضور داشتن» نوشته. حالم از خودم بد شد واقعا. می توانستم منتظر شوم تا سفارشش را تحویل بگیرد و با هم از مغازه بیاییم بیرون، می توانستم جوری وانمود کنم که انگار ما واقعا «با هم هستیم»، می توانستم از او به شکل دوستانه تری خداحافظی کنم، می توانستم کاری کنم که کارمندان رستوران نفهمند من برای چه آنجا هستم، می توانستم فقط یک کیف پول نباشم… اما بودم.

زمان به عقب برنمی گردد و من حالم از خودم بد است. هنوز منتظرم نوبتم شود اما می دانم که دکترها برای چنین دردهایی هیچ نسخه ای ندارند.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه | ۶ دیدگاه

وسواس روز دوشنبه

امروز یک مرضی را در خودم کشف کردم به اسم وسواس دوشنبه صبح. همیشه داشتم ولی نمی دانستم که اینقدر شدید است. دوشنبه ها همه دیوارها و درها به نظرم لک دارند، همه فرشها کج پهن شده اند، پرده ها و کوسن ها نامتقارن اند، آب ماهی باید عوض شود، گل ها پژمرده شده اند، اتاق رها تبدیل شده به زباله دانی و … همه جا نامرتب و کثیف و به هم ریخته است.

رها را که می گذارم مدرسه و برمی گردم می افتم به جان خانه. دو ساعت بعد سطل پر از کاغذهای نقاشی رها و خمیر و ماژیک های خشک شده است، لباسشویی و ظرفشویی و جاروبرقی همزمان روشنند و بوی مواد شوینده همه جا را برداشته و چای صبحانه ام رسوب کرده و من هنوز چیزی نخورده ام. حوالی ظهر که می شود آرامش خانه را فرا می گیرد و من دوش می گیرم و بعدش کمی می خوابم.

امروز صبح برگشتم خانه، چای ریختم برای خودم و آمدم اول ایمیل هایم را چک کنم که … با کلی کار مواجه شدم. فکر کردم یک ساعته کارها را تمام می کنم و بعد خانه را مرتب می کنم و می روم پیش لیلا. دیروز قرار گذاشته بودیم. مدتها بود که تنهایی با هم حرف نزده بودیم. اما … به خودم که آمدم ساعت یک و نیم بود و داشتم از گرسنگی غش می کردم. روی تلفنم تعداد زیادی تماس از دست رفته داشتم که البته هیچ کدامشان لیلا نبود. نمی دانم او چه فکر کرد. خجالت کشیدم زنگ بزنم. اما یکی دیگر از دوستانم که معمولا روزی سه چهار بار با هم تلفنی حرف می زنیم عصر گفت که فکر کرده مرده ام! مدتها بود اینقدر در کار غرق نشده بودم. رها که از مدرسه برگشت یک چیزی در ذهنم بیدار شد. وسواس روز دوشنبه. افتادم به جان خانه. حالا… ساعت نه و نیم است و رها خوابیده و من نمی توانم جاروبرقی بکشم. باید وسواس را روی دوشم تا فردا حمل کنم. اما صرفنظر از دست درد و سرفه و بار وسواس… دلم برای نقاشی هایی سوخت که رفتند توی سطل بازیافت. از بین همه کاخ ها و پرنس ها و پرنسس ها و گل ها و قلب ها و دانه های برف و کلمه های «رها» در رنگ های مختلف، فقط توانستم یکی را نگه دارم. اگر مرضی به اسم وسواس روز سه شنبه نداشته باشم حتما نقاشی ها را از سطل می آورم بیرون. امیدوارم نداشته باشم!

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای وسواس روز دوشنبه بسته هستند

در آستانه سی و چهار سالگی

خیلی ها داستان پستچی چیستا یثربی را دنبال کردند. من هم از قسمت هفدهم به بعد هر روز صبح که چشمانم را باز می کردم قبل از اینکه از تخت بیرون بیایم قسمت جدید را می خواندم. حتی شجاعت اینکه بتوانم داستانم را در یک فضای نامحدود منتشر کنم را شاید مدیون چیستا و پستچی اش هستم. اما … هفته پیش ملاقات خیلی عجیبی داشتم با یک خانمی که به نظر من بسیار زیبا، جذاب و جوان بود. وقتی گفت که دو سال دیگر پنجاه سالش می شود راستش باورم نشد. بعد یاد خودم افتادم که سه ماه است عزا گرفته ام که دارم سی و چهار ساله می شوم.

این روزها زیاد به چیستا فکر می کنم. او و زنی که چهارشنبه هفته پیش زیر نگاه های پر از تحسین من بود همسن اند. یکی انگار تازه شکوفا شده و آن دیگری دو سال زودتر دارد به پنجاه ساله شدن فکر می کند.

قبل تر ها فکر می کردم اوج یک زن در چهل سالگی است. حالا نظرم عوض شده. فکر می کنم اوج یک زن در پنجاه سالگی است. یا دقیقترش در همین سنی که چیستا هست… چهل و هفت شاید. دلم می خواست به آن زن بگویم داستان پستچی را بخواند اما فکر کردم که خیلی کوچکترم و رابطه امان در حدی نیست که چنین پیشنهادی بدهم.

بار بعد که دیدمش از فاصله سنی امان هیچ اثری نبود. او هم همسن من شده بود. سی و چهار ساله. شاید هم جوان تر و به مراتب زیباتر و جذاب تر و موفق تر. باز هم من محوش شده بودم و باز هم یادم رفت بگویم پستچی را بخواند.

خوشحالم که چندین سال بیشتر با نقطه اوج فاصله دارم. هنوز کارهای زیادی هست که در آنها مبتدی هستم. کارهای زیادی هست که هنوز شروع نکرده ام واز افقی که برای نقطه اوجم تصور کرده ام خیلی خیلی دورم.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, هیچ, یادداشت های روزانه | ۲ دیدگاه

جمعه سیزدهم

کار به عنوان یک تولید کننده محتوای نوشتاری استعدادِ نداشته ام در نوشتن را گرفته. خیلی وقتها خیلی حرفها هست که دلم می خواهد بزنم ولی… از تصور اینکه دوباره در حال تایپ کردن باشم حس بدی پیدا می کنم. بی خیالش می شوم. امروز قبل از اینکه بنشینم سر کار خواستم اول اتفاقات این چند روز را بنویسم. راجع به حوادث اخیر و اقدامات تروریستی پاریس.

من زیاد از حادثه شارلی ابدو متاثر نشدم. فکر کردم یکی کینه کاشته و کینه درو کرده. همین. به خاطر این مساله خیلی مورد انتقاد قرار گرفتم ولی زیاد برایم مهم نبود. آدم به زور که نمی تواند خودش را متاثر کند. می تواند؟

این بار فرق می کرد. غیر از ترس و شوک که همه جا را گرفته بود غم هم بود. برای آدمهایی از حداقل ۱۹ ملیت مختلف که قربانی شدند. برای زندگی که قربانی شد. آدمهایی که می خواستند یک آخر هفته شاد و آرام را شروع کنند قربانی سیاست های دولتمردانشان شدند. حقشان است؟ حق هیچ کس نیست. نه حق کسی که در لبنان و سوریه و عراق و افغانستان کشته می شود نه حق کسی که در فرانسه و آمریکا و نروژ به قتل می رسد. اما برای لبنان و سوریه و عراق و افغانستان دیگر مساله از غم گذشته. تبدیل شده به یک زخم کهنه دردناک. مثل روضه.  یک عزاداری همیشگی.

اینجا غیر از غم، ترس هم بود. نیروهای ویژه و ماشین های بزرگ. مامورانی که در بدو ورود به هر فضای عمومی کیفت را می گشتند. دوستی که از ترس حمله تروریستی می ترسید توی کافه کنار پنجره بنشیند و منظره فوق العاده پاییزی را تماشا کند. آدمهایی که توی خانه هایشان مانده بودند. مغازه های بسته. منی که … از ترس اینکه کشته شوم و رها تنها بماند همان شب رفتم یک کپی از همه کلیدهای خانه گذاشتم پیش دوستم و جای همه مدارک مهم را به او گفتم. وضعیت اضطرار. رهایی که بزرگترین ترس زندگیش یک جادوگر جارو سوار بود حالا کلافه شده بود از مامورین پلیس که اطراف مدرسه شان چرخ می زدند و بدون اینکه لبخند بزنند به چشمان آدمها خیره می شدند , … همسر که از ترس اجازه نداد بروم در مراسم بزرگداشت کشته شدگان شرکت کنم.

فرانسویها وقتی روز سیزدهم ماه بیفتد جمعه برایشان معنای خاصی دارد. جمعه سیزدهم. اوایل فکر می کردم نحس است. بعدتر فهمیدم که برعکس. روز شانس است. روزی که باید بروی بلیط بخت آزمایی بخری. آن روزِ جمعه سیزدهم بود و خیلی از کسانی که کشته شده بودند شاید برای رسیدن به آرزوهایشان دعا کرده بودند.

ال. می گوید اگر ایران بودیم بهتر بود. حداقل می دانستیم که جمهوری اسلامی از ما دفاع می کند در برابر داعش؛ اما به دولت اولاند امیدی نیست. می خندم. هر بار که ترس می خواهد بیاید جلو به حرف او فکر می کنم و می خندم. زندگی باید ادامه پیدا کند. هر چند دیگر آن چیزهایی که قبلا به نظر آبی می آمدند خاکستری شده اند.

منتشرشده در تجربه های من, تردیدها و دغدغه ها, هیچ, یادداشت های روزانه | ۵ دیدگاه

دوست داشتن یعنی چه؟

به خودم که نگاه می کنم می بینم از دوست داشتن فقط «دل تنگی» اش را یاد گرفته ام. حجم دلتنگی ام هم هیچ ربط منطقی به حجم دوست داشتنم ندارد. یعنی حتی ممکن است یک نفر باشد که آنقدرها هم زیاد دوستش نداشته باشم اما چنان دلم برایش تنگ می شود که انگار اگر روزی نباشد می میرم. بعد وقتی آدمهایی را می بینم که بدون آنکه دلتنگت شوند یا حتی بدانند چقدر وقت از آخرین باری که تو را دیده اند گذشته، تمام دلواپسیها و نگرانیها و ناراحتی هایت را به خاطر می آورند و با حس همدردی بی نظیری حالت را می پرسند، در حدی که تمام روز در خلسه محبتشان غرق می شوی، می فهمم که از دوست داشتن چیز زیادی نمی دانم.

منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای دوست داشتن یعنی چه؟ بسته هستند

وای بر کم فروشان

این بار از اولین لحظه ورودم به ایران فهمیدم که چیزی عوض شده. بارهای قبل می گفتم که آدمها خسته اند؛ با مهربانیهای کوچک می شود خستگیشان را در کرد. این بار اما… خیلی بار شد که سلام کردم و جواب نشنیدم، لبخند زدم و لبخند ندیدم و هر چقدر سعی کردم بفهمم که چرا آدمها اینقدر غمگینند موفق نشدم.

خودم اما… می دانم چرا اینجا اینقدر غمگینم. به یک دلیل خیلی ساده. اینکه بخش زیادی از وقتم هدر می رود. انگار که بیندازی اش توی سطل آشغال. به قول دن آریلی مثل کسی که می بیند نتیجه کارش جلوی چشمش نابود می شود.

ساعتهایی که توی ترافیک هدر می روند… جلسه های طولانی با حرف های تکراری… مهمانیهایی که در آنها به هیچ کس خوش نمی گذرد… ساعتهای شنی که بدون اینکه اتفاقی بیفتد خالی می شوند و … مایی که بدون اینکه واقعا نتیجه ای از تلاشمان گرفته باشیم روز را به شب می رسانیم.

وقتی کاری که زمان زیادی برایش صرف کرده ای به نتیجه نمی رسد و چیزی را تغییر نمی دهد، آنوقت هر روز کمتر از روز پیش تلاش می کنی؛ ساعت هایی که می سوزد برایت بی اهمیت می شود و یک وقت به خودت می آیی و می بینی که هیچ انگیزه ای برای بیرون آمدن از تخت نداری. حساب می کنی که اگر در تخت بمانی و کتاب بخوانی یا فیلم تماشا کنی چیزهای بیشتری در درونت تغییر می کنند تا اینکه … صبح کله سحر بیدار شوی و خودت را به اولین جلسه برسانی و با توجه کامل گوش کنی مبادا چیزی از گفته های مدیران ارشد مملکت را از دست بدهی… بعد زمان ناهار خودت را به سرعت برسانی به یک سمینار دیگر و چند سخنرانی دیگر و دوباره … همایش اولی با گرسنگی و سردرد… باز سخنرانی و باز همان حرفها و بعد ترافیک تا جلسه بعدی و این بار حرفهایی که ممکن است تکراری نباشد اما رگه هایی از خشم و حسادت را به وضوح می توان در آنها دید.

دیروز برای من اینگونه گذشت… همایش ملی روز روستا با حضور مسئولین مملکتی… نتیجه همه حرفهایشان: «من افتخار می کنم که روستایی ام.»… بقیه اش حرفهایی راجع به فاجعه منا بود و برجام و همه چیزهایی که صبح تا شب در شبکه خبر تکرار می شود. تنها نکته جدید دکتر آخوندی بود که صبح اصلا نمی دانستم کیست اما …. در همایش دوم وقتی اسمش را به عنوان «مقام عالی وزارت» که آن را هم یک ساعت بعد فهمیدم که همان معادل «وزیر» است در لیست سخنرانان دیدم شناختم. سخنرانی هایی که خیلی قشنگ بود اما… تنها این سوال را ایجاد می کرد که اگر مدیران شهری ما اینقدر دانا هستند چرا شهرهایمان این شکلی است.

من هم جزئی از همین مملکت هستم اما… فکر نمی کنم این همه آدم از سرتاسر ایران این همه راه را آمده باشند که مدیران کشور به آنها بگویند افتخار می کنند که روستایی بوده اند … اما «چرا وقتی شما از روستا آمدید به شهر و شدید وزیر و وکیل، من باید با این شرایط سخت و امکانات کم در روستا بمانم؟»: این سوالی بود که من اگر روستایی بودم بعد از شنیدن این حرفها در ذهنم ایجاد می شد.

من فکر می کنم گروه اول اصلا نمی دانستند دارند چه می گویند. گروه دوم هم که می دانستند منافعشان ایجاب می کرد که به دانسته هایشان عمل نکنند. گروه سوم هم که سعی می کردند کاری بکنند ارزش همه کارهایشان را با حرف زدن پشت سر دیگران و بردن آبرویشان از بین می بردند.

قرآن می گوید ویل للمطففین… وای بر کم فروشان. کم فروشی فقط این نیست که به جای یک کیلو به مشتری ات نهصد گرم بدهی. اینکه کسی را برای یک مسیر پنج دقیقه ای بیست دقیقه دور شهر بچرخانی تا بتوانی از او بیشتر پول بگیری کم فروشی است. اینکه کسی را مجبور کنی ساعت ها به حرفهایت گوش بدهد اما حرفهایت چیزهایی نباشد که آدمها برای شنیدنش آمده اند کم فروشی است. اینکه چیزی را بدانی اما به میدان عمل که می رسی یک کار دیگر بکنی هم کم فروشی است. همه ما داریم یک جورهایی «کم فروش» می شویم و آن وقت از این تعجب می کنیم که چرا زندگی در برابر ما خساست به خرج می دهد.

منتشرشده در هیچ | ۲ دیدگاه

ته خستگی

ته خستگی تنها عبارتی است که با آن می توانم حال این روزهایم را توصیف کنم. روزهای پایانی تابستان که می شد روزهای آرامی باشد تبدیل شد به روزهای طوفانی و شبهای پر کابوس. به سه هفته گذشته ام که نگاه می کنم خودم را فقط «در راه» می بینم. اول یک سفر در اوج بیماری. بعد شبهای بی خوابی. بعد تصمیم غیر منتظره رها برای آمدن به ایران. بعد… رفتن پدربزرگم درست روز قبل از سفر رها و پدرش و … همراه شدن من با آنها برای بدرقه پدربزرگم. سفر بین تهران و اصفهان. به موازات همه اینها، آن روی سکه، درخشش های غیر منتظره، موفقیت های غیرمنتظره و پیشنهادهای فوق العاده برای کار. پشت کسی که قرار است فردا در مهم ترین جلسه کاری زندگیش شرکت کند کسی است که به ته خستگی رسیده. کسی است که دلش می خواهد یک ماه بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند. اما باید نقاب آدمهای شاد را بزند به صورتش و به خودش بگوید همه اینها دو هفته دیگر تمام خواهد شد. بدی اش این است که این دو هفته فردا هم هنوز دو هفته خواهد بود. می ترسم دو هفته دیگر هم هنوز دو هفته به پایان این دوره دوی استقامت باقی مانده باشد.

منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای ته خستگی بسته هستند

آزار جنسی – شکنجه جنسیتی – عینک سیاه

امروز در فیس بوک دیدم که چند خانم توریست ایتالیایی در گزارش سفرشان به ایران نوشته اند که به آنها تجاوز جنسی شده. کامنت ها فضاهای کاملا متفاوتی داشت. بعضی ها می گفتند به این شوری هم که آنها گفته اند نیست. بعضی ها هم می گفتند که حتی شورتر است.

من در باره تجربه آنها نظر نمی دهم. نمی خواهم که بدهم. اما چند تجربه شخصی را می نویسم که بسیار بسیار تلخ تر و دردناک تر است. حداقل از نظر من. تجربه هایی از آزاری که اینجا در فرانسه دیده ام. آزار روحی نه جسمی و… از زنها، نه از مردها. از زنان تحصیلکرده، نه از زنان بی سواد. فقط برای اینکه نشان دهم اگر بخواهیم با عینک آن خانم های ایتالیایی به دنیا نگاه کنیم هیچ نقطه سفیدی در هیچ کجا باقی نمی ماند.

۱- تازه آمده بودیم استراسبورگ. یکی دو هفته بود. رها تب کرد. اینقدر شدید بود که دست به صورتش می زدیم دستمان می سوخت. گریه می کرد. فقط یک سال و پنج ماه داشت. من… فکر کنم مثل هر مادر دیگری اول به او شربت تب بر دادم و بعد سعی کردم با پاشویه حرارت بدنش را کم کنم. بهتر که شد گشتیم دنبال یک متخصص اطفال در نزدیکی های خانه امان. گوگل چند گزینه پیشنهاد داد. من یکی را انتخاب کردم که «زن» بود. فکر کردم به هر حال رها دختر است و اگر قرار باشد سالها برود پیش همین دکتر، خیالم راحت تر است که زن باشد. خیالم راحت تر است که هیچوقت از طرف دکتر مورد آزار جنسی قرار نخواهد گرفت. زنگ زدم و وقت ملاقات گرفتم. رفتیم. مطب بسیار شیک و زیبا بود. در و دیوار با عکس های بچه های ملیت های مختلف تزئین شده بود؛ پوسترهای یونیسف. دکتر منشی نداشت. وقتی نوبت ما شد و وارد اتاق شدیم پرسید فرانسه، انگلیسی یا آلمانی. پیش خودم فکر کردم اگر دکتر، دکتر باشد برای فهمیدن درد بیمار نیاز به زبان ندارد. گفتم فرانسه. برایش توضیح دادم که رها تب داشته؛ تب شدید. پرسید چند درجه. گفتم اندازه نگرفتیم؛ ولی خیلی زیاد. گفت من که دکترم بدون ترمومتر نمی فهمم که تب چقدر است. پیش خودم فکر کردم چه احمقانه. گفتم اینقدر هول شده بودم که فکر کردم مهمتر این است که تب بچه را پایین بیاورم تا اینکه آن را اندازه بگیرم. نسخه نوشت. بعد گفت آخرین دوز ویتامین دی اش را کی خورده. تعجب کردم. گفتم دیروز. اینجا به نوزادان قطره ویتامین دی می دهند؛ روزی چهار قطره. دوباره سوالش را تکرار کرد. من هم جوابم را. با لحن بدی گفت وقتی سوالی را نمی فهمی جواب نده. سرم داد زد. گفتم مگر منظورتان چهار قطره در روز نیست. گفت ما از یک سال و نیم به بعد هر ۶ ماه یک بار آمپول ویتامین دی می دهیم. جوابی ندادم. از کجا باید می دانستم؟ رها که هنوز یک سال و نیمش نشده بود و دکتر شهر قبلی هم این موضوع را نگفته بود و من هم بچه دیگری نداشتم. با بعض از مطب آمدیم بیرون و دیگر هیچوقت به آنجا برنگشتیم.

۲- دکتر بعدی در کلینیکی کار می کرد که دوستم معرفی کرده بود. البته دکتر بچه های او بازنشسته شده بود. رها مریض بود و من از اولین دکتری که وقت خالی داشت نوبت گرفتم؛ یک خانم دکتر. رفتیم. پرسید که در استراسبورگ دکتر دیگری نداشته ایم. گفتم چرا؛ یک بار رفتیم پیش خانم دکتر ایکس اما رفتار مناسبی نداشت. خانم دکتر بارهای اول برخوردش خوب بود. معمولی بود یعنی. نه خوب و نه بد. اما بار اولی که بعد از مدرسه ای شدن رها او را بردیم برای معاینه پرسید با مدرسه چطور است. گفتم دوست ندارد. شروع کرد تمام مادری مرا زیر سوال بردن. گفت که شما خیلی به بچه رو می دهید؛ بچه نباید بیش از دو گزینه برای انتخاب داشته باشد؛ شمایید که باید تعیین کنید او چه بپوشد و چه کار کند؛ از اینجور حرفها. گفت که… حرفهایش را سعی کردم فراموش کنم. اول فکر کردم که نگاهش به بچه اصلا شبیه به نگاه به یک انسان نیست. بعدتر فهمیدم که مرا به عنوان یک مادر قبول ندارد. آن بار آخرین بار بود که رفتیم آنجا.

۳- محمدرضا اواخر تزش به خاطر فشاری که رئیس لابراتورشان به او وارد می کرد استرس شدید داشت؛ یک زن کاملا فرانسوی. رفت پیش دکتر خانوادگیمان؛ یک خانم دکتر. برایش حرف زده بود و گفته بود که احساس می کند افسرده شده. دکتر اینطور جواب داده بود: «همه با داشتن زنی مثل زنهای شما افسرده می شوند». قبل تر فکر می کردم که اینکه مرا با دقت معاینه نمی کند به خاطر بالا بودن سنش است. بعد از این ماجرا وقتی به مدت دو ماه هر هفته برای گلودرد و عفونت و سرفه شدید رفتم مطبش و او فقط یک بار به خودش زحمت داد که گلویم را نگاه کند فهمیدم که اصلا مرا انسان نمی بیند. دیگر هیچوقت نه برای خودم و نه برای رها پیش دکتر زن نرفتم.

پی نوشت:
۱- هدف من این نبوده که مشروعیت بدهم به آزار جنسی در برابر توهین های نژادپرستانه. من هم در ایران زندگی کرده ام و … متاسفانه تجربه های تلخ هم داشته ام؛ مثل همه دخترها. هر چند اینجا هم اینطور نبوده که فکر کنم مطلقا آزار جنسی ندیده ام. ولی مساله این است که این برخوردهای نژادپرستانه باعث شد که من مجبور شوم در طرز فکر یا شیوه زندگیم تغییر ایجاد کنم … چیزی شبیه آن خانمی که نوشته بود مجبور شده برای محافظت از خودش روسری سرش کند. مساله بعدی هم این است که من سعی کردم یاد بگیرم که چطور به رها یاد بدهم در برابر آزار جنسی از خودش محافظت کند اما حتی خودم هم بلد نیستم در برابر برخوردهای نژادپرستانه عکس العمل مناسبی نشان بدهم.

۲- من فرانسه و فرانسویها را خیلی دوست دارم. تعداد خاطراتم از برخوردهای خوب و انسانی آنها حداقل صد برابر بیشتر از برخوردهای آزاردهنده بوده. برخورد اساتید و کارمندان دانشکده و دانشگاه، پرسنل مهدکودک و مدرسه رها، پدر و مادر دوستانش، همسایه ها، مردم عادی کوچه و خیابان و …بعضی وقتها رفتارشان با من شبیه به رفتار با یک وی آی پی است و برای خودم، شخصیتم، اعتقادتم، ملیتم و هر چیزی که به من به عنوان یک انسان مربوط باشند احترام زیادی قائلند. اما بعضی وقتها خوب بودن همه باعث می شود که بدها بیشتر به چشم بیایند.

پی نوشت: یک روز یک نفر از کریستین پرسیده دختری که روسری دارد دانشجوی توست. او هم با یک حسی از غرور و افتخار گفته بله.

منتشرشده در تجربه های من, کهنه خاطرات | ۳ دیدگاه

کمی آهسته تر…

این اواخر اینقدر مریض می شدم که مریضی هایم برای همه شده بود معما. حتی بار آخر دکترم هم می ترسید برای معاینه به من نزدیک شود. هفته پیش هر روز رفتم دکتر. یک روز نفسم بالا نمی آمد؛ یک روز در گردنم خارش شدید داشتم، یک روز گوش درد و روز بعدش گلودرد شدید. کشوی داروها که با یک خانه تکانی اساسی کاملا خالی شده بود دوباره پر شد از قرص. کلافه شده بودم و بقیه را هم کلافه کرده بودم. هر کس نظری داشت در باره اینکه چرا اینقدر مریض می شوم. چیزی که بیشتر از همه ذهنم را به خود مشغول کرد این بود: زندگی می خواهد پیامی را به من بفهماند اما چون من نمی فهمم مجبور می شود مدام آن را تکرار کند.

شنبه قرار بود که استراسبورگ در کمپین حمایت از توافق هسته ای شرکت کند. من مسئول برگزاری بودم. اما عفونت بدنم را گرفته بود؛ به زور نفس می کشیدم و تبم پایین نمی آمد. تا نیمساعت قبل از وقتی که قرار گذاشته بودیم برای جمع شدن در رختخواب بودم. در واقع همه چیز را از توی رختخواب مدیریت کردم. اما با وجود اینکه زمان زیادی را به خاطر مریضی از دست دادم برنامه به بهترین شکل ممکن برگزار شد. همه چیز عالی بود. هرچند بعد از تمام شدن برنامه، دو روز استراحت مطلق داشتم.

دیروز داشتم به این فکر می کردم که اگر مریض نبودم برنامه چه تغییری می کرد. جواب این بود: «هیچ تغییری». فقط من یک عالم انرژی اضافه صرف کرده بودم، با آدمهای بی ربطی تماس گرفته بودم، برای همه چیز وسواس به خرج داده بودم، بقیه را عصبی کرده بودم و آخرش خودم هم عصبانی شده بودم که چرا ملت اینقدر کند کار می کنند و چرا کارها با سرعتی که من می خواهم پیش نمی رود. پیام طبیعت کاملا واضح بود: یا خودت سرعت مجاز را رعایت می کنی یا ما ترمز دستی ات را می کشیم.

پیام را گرفتم. از همان دیروز ریتم زندگی ام را کند کرده ام. تصمیم گرفته ام که دیگر برای هیچ چیز عجله نکنم و عادت «اذا اراد شیئا باید آن شی محقق شود» را بگذارم کنار. زندگی راه خودش را می رود، سرعت خودش را دارد و هر اتفاقی فقط زمانی می افتد که باید بیفتد. این منم که باید خودم را با همه اینها هماهنگ کنم. این منم که باید کمی فتیله ام را بکشم پایین و بگذارم همه چیز روال طبیعی اش را طی کند. اگر دیدید که دارم تند می روم تذکر بدهید لطفا!

منتشرشده در تجربه های من, تصمیم ها و برنامه ها, شدن | ۲ دیدگاه

یک سر… هزار سودا

درست ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر روز پنج شنبه یازده دسامبر۲۰۱۴، من که به خیال خودم رفته بودم کافه تا جالب ترین کسی را که در زندگیم ملاقات کرده بودم را گیر بیندازم و داستان زندگیش را  بشنوم به دام افتادم. به جای اینکه من بپرسم او پرسید و من، متعجب از خودم، جواب تمام سوالها را  با کامل و با جزئیات دادم. حتی می شود گفت که درددل کردم وغر زدم. نتیجه این شد که وقتی من ساعت چهار با چشمان گرد از کافه آتلانتیک بیرون آمدم با دنیای جدیدی آشنا شده بودم که تا قبل از ساعت دو چیزی از وجودش نمی دانستم. از همان روز سه عبارت جادویی در ذهن من حک شد: «کراودفاندینگ»، «میکروکردیت» و «کارآفرینی اجتماعی». چند هفته بعد من با یک کسب و کار اجتماعی شروع کردم به کار. بعدتر یک دوره کارآفرینی را گذراندم. بعدتر هم انگار معماری را کاملا گذاشتم کنار و شدم کسی که در حوزه استارتاپ ها به خصوص کسب و کارهای اجتماعی فعالیت می کند. وضعیتم شده شبیه به کسی که ۴ بار ازدواج کرده اما برای بچه دار شدن می رود سراغ روش های مصنوعی. باید دید که این بچه چه از آب در می آید.

منتشرشده در تجربه های من | ۲ دیدگاه