سال ۲۰۲۰ چگونه گذشت؟

سه سال من در این وبلاگ حتی یک کلمه هم ننوشتم. حتی یک کلمه. با توجه به اینکه برگشته ام به نوشتن، این ناکاملی و این وقفه آزارم می دهد. برای همین تصمیم گرفتم در حد یک پست در باره آنچه در مورد آن سال یادم می آید بنویسم. تاریخ نگارش این نوشته دی ماه ۱۴۰۲ است (۲۰۲۴) اما برش می گردانم به دسامبر ۲۰۲۰.


***

سال ۲۰۲۰ اصلا نگذشت. من یک جایی همانجا ماندم. اولش خیلی خوب شروع شد. خانوادگی رفتیم کیش. مامان و بابا و خواهرها و برادر و دایی و … همه. توی سفر رفتار بابا فرق می کرد. خیلی صمیمی تر شده بود. به وضوح با من درددل می کرد. از این می گفت که دلش می خواهد خواهر کوچکم ازدواج کند و چون نمی کند نگران است. من انگار که روی ابرها بودم. از اینکه اینگونه با بابا هم کلام شده ام. توی فرودگاه بودیم که اس ام اس هلال احمر آمد در مورد ویروس کورونا. قرنطینه شروع شد. مدرسه ها تعطیل شد و من بدون اینکه اطلاع بدهم دیگر نرفتم سر کار. یعنی آن پروژه ای که من مسئولش بودم دیگر از حیز انتفاع ساقط شده بود و هیچ جوری نمی شد انجامش داد. اواخر سال بود که خواهرم با یک نفر آشنا شد که … تصمیم گرفت با او ازدواج کند. عید سفر نرفتیم. اما تعطیلی و خلوتی شهر باعث می شد که بتوانم هر روز تنها ظرف ۱۷ دقیقه برسم خانه مامانم و بهشان سر بزنم. اردیبهشت شد. برای خواهرم جشن نامزدی گرفتیم. روز ۱۵ رمضان عقد کردند. در محضر. فقط خانواده ها بودند. شنبه بود. یکشنبه شام همه خانه مامان بودیم. من زخم پای بابا را پانسمان کردم. تهش سفید شده بود. عکس گرفتم و نشانش دادم. سرش را طوری تکان داد که انگار دارد برای سوختن غذا یا مریض شدن یک گربه ابراز تاسف می کند. من رفتم گوشه آشپزخانه روی زمین نشستم و بدون اینکه دیگران بفهمند گریه کردم. سه شنبه شب با بابا حرف زدم. گلویم درد می کرد. او گفت بیا برایت آمپول بزنم. من هم گفتم «نه مرسی». از ترس اینکه بیماریم واگیردار باشد سه شنبه و چهارشنبه به دیدنشان نرفتم. اما نمی دانستم این آخرین مکالمه مان خواهد بود. می دانستم چیز زیادی نمانده اما نمی دانستم که … عصر ۲۰ م ماه رمضان بابا را به خاک سپردیم.
یک پرستار تمام وقت پیدا کردیم که قرار بود خانه مامان مستقر شود و از بابا مراقبت کند. چهارشنبه شب پرستار آمد و پنج شنبه شب بابا دیگر نبود.
هیچ کداممان دیگر مثل قبل نشدیم. مخصوصا خواهر کوچکتر که در یک هفته هم ازدواج کرد و هم پدرش را از دست داد.

هیچ کداممان مثل قبل نشدیم اما آن چیزی که شدیم… اگر بابا نرفته بود نمی شدیم. بیشتر تلاش می کردیم. جدی تر بودیم. سعی می کردیم کاری کنیم که بهمان افتخار کند.
اوایل مرداد همان سال یک پیشنهاد کاری جالب داشتم. کار به عنوان مدیر نوآوری در کارگاه هفت و هشت که یک شتابدهنده در حوزه استارتاپ های معماری بود. بی درنگ قبول کردم. آن شغل مرا به جاهایی رساند که تهش به جایی ختم شده که الان هستم. اما با اینکه تابستان ۲۰۲۰ بود… نبود.
سال ۲۰۲۰ برای من همان ۶ روز بود. شنبه ای که خواهرم در محضر عقد کرد. تصویر برادرم که به سختی ویلچر را در پیاده روهای باریک جابجا می کرد. یکشنبه که برای شام دور هم جمع شدیم. بابا که گفت: «اینقدر شلوغ نکنید الان داماد پشیمان می شود که با چنین خانواده ای وصلت کرده». تعویض کردن پانسمان زخم بابا و اینکه هر دویمان فهمیدیم زمان زیادی نمانده. دوشنبه ای که گلودرد گرفتم. سه شنبه ای که بابا گفت بیا برایت آمپول بزنم. چهارشنبه ای که به یکی از دوستانم که دکتر است زنگ زدم تا بپرسم که با این شرایط چقدر زمان داریم و او تلفن را جواب نداد و پنج شنبه ای که برادرم به همسر زنگ زد که … بیایید. تصویر مامان که نمی توانست گریه کند. برادر که تنها بود و … باید بار همه چیز را تنهایی به دوش می کشید بدون اینکه حتی کسی بغلش کند. منی که باید به دوستان خانوادگی مان زنگ می زدم و خبر را می دادم. همسر که باید زیر تابوت را می گرفت. خواهرانم که … شب قدر ما در تلاش برای خوابیدن گذشت. بابا وقتی خیالش از بابت خواهر کوچک و مامان راحت شد رفت و ما ماندیم. سال ۲۰۲۰ همان ۶ روز بود و انگار که مابقیش به خواب گذشت.

منتشرشده در شدن | دیدگاه‌ها برای سال ۲۰۲۰ چگونه گذشت؟ بسته هستند

سال ۲۰۱۹ چگونه گذشت؟

سه سال من در این وبلاگ حتی یک کلمه هم ننوشتم. حتی یک کلمه. با توجه به اینکه برگشته ام به نوشتن، این ناکاملی و این وقفه آزارم می دهد. برای همین تصمیم گرفتم در حد یک پست در باره آنچه در مورد آن سال یادم می آید بنویسم. تاریخ نگارش این نوشته دی ماه ۱۴۰۲ است (۲۰۲۴) اما برش می گردانم به دسامبر ۲۰۱۹.

***

۲۰۱۹ در آرامش گذشت. کسی نمی دانست که قرار است سال بعد چه چیزی دنیا را تکان دهد. من هم نمی دانستم که قرار است در زندگیم زلزله بیاید. با آرامش گذراندمش. یادم هست که عید رفتیم سفر. یزد و تفت. در تفت اقامت داشتیم. در بومگردی دو سرو. بیشتر وقتمان هم در باغ صدری می گذشت. یک عکس هست از آن سفر. پدرم پشت یک میز نشسته و پرنیای ۹ ماهه روی میز جلوی او. در پس زمینه شان هم تصویر سروها پیداست. اوایل تابستان تصمیم گرفتم که برای جلوگیری از افسردگی بروم سر کار. برای پرنیا یک پرستار پیدا کردم. رها هم بود و آن زمان رابطه خیلی خوبی با خواهرش داشت. خیالم راحت بود. کار خیلی سبک بود و حتی بیشتر وقتها حوصله سر بر. اما همین که از خانه می آمدم بیرون و آدمها را می دیدم برایم خیلی خوب بود. از اینکه دوباره به حال روزهای حاملگی برگردم در حد مرگ می ترسیدم. حاضر بودم هر کاری بکنم که آن روزها تکرار نشوند. هنوز هم خیلی حواسم هست و حتی تغییرات کوچک را هم با دقت رصد می کنم. اما این ترس تنها نقطه منفی آن سال بود. بیشترش آرامش بود و سفر و زندگی با ریتم خیلی کند. اما ای کاش آن سال هرگز تمام نمی شد.

منتشرشده در بودن | دیدگاه‌ها برای سال ۲۰۱۹ چگونه گذشت؟ بسته هستند

سال ۲۰۱۸ چگونه گذشت؟

سه سال من در این وبلاگ حتی یک کلمه هم ننوشتم. حتی یک کلمه. با توجه به اینکه برگشته ام به نوشتن، این ناکاملی و این وقفه آزارم می دهد. برای همین تصمیم گرفتم در حد یک پست در باره آنچه در مورد آن سال یادم می آید بنویسم. تاریخ نگارش این نوشته دی ماه ۱۴۰۲ است (۲۰۲۴) اما برش می گردانم به دسامبر ۲۰۱۸.

***

نیمه دوم ۲۰۱۷ و نیمه اول ۲۰۱۸ به ضرس قاطع سیاه ترین سال زندگی من بود. اولش برگشتن از فرانسه و مهاجرت معکوس به ایران که آنقدر برایم دردناک بود که وسط سالن ترانزیت فرودگاه فرانکفورت روی زمین نشستم و چندین دقیقه با صدای خیلی بلند زار زدم. بعدش حاملگی و افسردگی شدید و حال بدی که هیچ جوری نمی توانم توصیفش کنم. اینکه توانستم از آن چند ماه زنده بیرون بیایم از نظر خودم یک معجزه است. خدا به رها رحم کرد به نظرم. آخرش هم چندین ماه زندگی در تنهایی در شرایط فیزیکی و مکانی نامناسب فقط برای اینکه می خواستم بچه دومم فرانسه به دنیا بیاید تا عدالت بین او و خواهرش رعایت شود.
حالا که فکر می کنم دلیل دو تای آخری برای خودم و اطرافیانم شفاف است اما آن موقع ها به نظر دیگران افراط بود. افراط خیلی شدید. هیچ کس نه درک می کرد که چرا یک حاملگی ممکن است اینقدر آسیب زا باشد و نه درک می کرد که چرا باید هر دو خواهر شرایط یکسانی به لحاظ محل تولد داشته باشند.
وسط ۲۰۱۸ خورشید طلوع کرد. دختر کوچک که اسمش را پرنیا گذاشتیم شد یک نور که قلبم را پر کرد و سیاهی را شست و با خودش برد. هر چند هنوز هم گاهی که از آن سال حرف می زنم اشک در چشمانم حلقه می زند اما خدا را شکر می کنم که توانستم تحمل کنم.
پرنیا خیلی عجیب و غریب است. البته این جمله را باید در همین سال ۲۰۲۴ بنویسم. اما وقتی فکر می کنم می بینم که از همان زمان ورودش به زندگیم هم عجیب و غریب بود. عصر روز عید فطر به دنیا آمد. درست چند دقیقه قبل از اینکه ایران در جام جهانی به مراکش گل بزند. آنچه از آن روزها یادم می آید این است که استراسبوگ آنقدر در جو جام جهانی غرق بود که با همیشه اش فرق می کرد. پرنیا هم با رها فرق می کرد. شبها می خوابید!!! برای من که در نوزادی رها حتی دو ساعت پشت سر هم هم نمی شد که بخوابم انگار که معجزه بود. حتی دیگر برگشتن به ایران هم با اینکه خیلی سریع اتفاق افتاد دیگر دردناک نبود. بعد از دو سه ماه سیاهی ها و دردها کم شد و حال نسبتا عادی پیدا کردم و هنوز ۶ ماه نشده پرنیا شد «شادی خالص» زندگیم. Pure Joy. رنگ زندگیم در ماه های آخر سال ۲۰۱۸ صورتی کمرنگ بود. رنگ کلاه پرنیا در آن روزها. آنقدر همراه بود که حتی با وجودش می توانستم کار کنم. پروژه پارک پردیسان را گرفتیم. با هم می رفتیم در پارک می چرخیدیم. زمان های برداشت در ماشین می خوابید و با من به جلسه ها می آمد. من هم چون شب ها حداقل ۶ ساعت خواب کامل داشتم مغزم خوب کار می کرد. آن پروژه حتی یک گام هم به عمل نزدیک نشد اما کمک کرد که من با قدرت و اعتماد به نفس وارد سال ۲۰۱۹ شوم. ۲۰۱۸ سالی بود که با سیاهی شروع شد و با نور به پایان رسید.

منتشرشده در بودن, مادرانه ها | دیدگاه‌ها برای سال ۲۰۱۸ چگونه گذشت؟ بسته هستند

به خانه برگشتیم… نبودید…

دقیقا سه هفته است که پایم رسیده به خاک وطن. هفته اول هر روز دلم می خواست برگردم. مثل زمان بچگی که تابستانها خانه خاله یا عمه می ماندیم و وقتی بازی تمام می شد و همه می خوابیدند تازه یادمان می افتاد که «مامانم کو…».  مستاجری که قرار بوده یک ماه قبل از آمدن ما خانه مان را تخلیه کند با یک سناریوی خلاقانه (که بعدتر فهمیدم همه مستاجرهایی که نمی خواهند بلند شوند همین را می گویند) هنوز در خانه نشسته. ما هنوز بی خانمانیم و با همین شیوه امیدی هم نیست که در سه چهار ماه آینده غیر از اتاق مهمان خانه مامان جای بهتری پیدا کنیم. سر کار… می توانست بهترین بخش روز باشد اما کاری که به من سپرده اند از جنس کارهایی است که با آدمها تماس زیادی ندارد. یک جای تقریبا ایزوله دارم و یک کامپیوتر… همین … عین فضای کاری که چهار هزار کیلومتر آن طرف تر داشتم. بعضی روزها اینقدر دلم می خواهد حرف بزنم که … بیچاره راننده اسنپ. اداره کردن رها خیلی سخت شده برایم. دیگر تقریبا دارم «رهایش می کنم». تبدیل شدن ارزشهایی که من هفت سال سعی کردم در خودم نهادینه کنم به ضد ارزش، اعتماد به نفسم را کم کرده. ساده ترین کارها می شوند یک پروژه بزرگ و منِ کوچک این وسط گم می شوم. دوستانم می پرسند داری با خودت چه کار می کنی… جوابی جز «نمی دانم» ندارم.

از این سه هفته خاطره خوبی ندارم که روایت کنم… به جز بار اولی که مادرم را دیدم.

منتشرشده در به خانه برمی گردیم, یادداشت های روزانه | ۲ دیدگاه

به خانه برمی گردیم…

اینکه در یک سال گذشته اتفاق مهمی نیفتاده که قابل نوشتن باشد عجیب است البته. شاید هم افتاده اما من اینقدر درگیر آن اتفاق بوده ام که نشده در باره اش بنویسم. حالا اما دارم وارد تجربه جدیدی می شوم که شاید برای خودم لازم باشد روزها را ثبت کنم. تصمیم گرفته ام برگردم ایران زندگی کنم. بعد از سه سال بالا و پایین کردن و بحث کردن و جنگیدن و البته تحمل کردن سختیهایی که شاید بیش از آخرین حد توانم بود. حالا چه حسی دارم؟ خوشحالم. سرگردانی و گیجی روزهای اول بعد از «انتخاب» گذشته. چشمانم باز است؟ فکر کنم. جوگیر نشده ام؟ امیدوارم که نشده باشم. کلا بخش مثبت ‌بین ذهنم دارد بیشتر روی چیزهایی تمرکز می کند که قرار است به دست بیاورم… جوری که انگار اصلا چیزی را از دست نمی دهم. حالم اصلا شبیه هفت سال پیش نیست که قرار بود بیایم فرانسه. ذهنم بیشتر در حال برنامه ریزی و خرد کردن کارهای بزرگ به بخش های کوچک قابل لیست شدن است. فعلا همین. تا بعد…

منتشرشده در به خانه برمی گردیم, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای به خانه برمی گردیم… بسته هستند

دخترم رز

* هشدار: این داستان هنوز کامل نیست.

با وجود فریادهای رودخانه همیشه غران، صدای فرانسواز هاردی تا اواسط پل به گوش می رسید: «دوست من رز دیروز صبح مرد». مردن رز توجه کسی را به خود جلب نکرد. همه در حال خودشان بودند. در حال و دنیای خودشان. دختران و پسران جوان بدون اینکه چیزی بگویند یا بشنوند به چشمان طرف مقابلشان خیره شده بودند. در کافه جای سوزن انداختن نبود. صندلی ها توسط عاشقان شهر اشغال شده بود. میزها پر بود از شاخه های رز و شکلات و خرس های خندان. من تنها کسی بودم که در کافه به این بزرگی «تنها» نشسته بود. البته شانس زیادی می خواست که بتوانی در چنین روزی در کافه کنار پل جای خالی پیدا کنی. آنهم در چنین هوایی. من همیشه خوش شانس بودم. البته نه همیشه ی همیشه. اما هیجده سال پیش، همان سالی که رودخانه به جای یک سهمیه سالانه همیشگی اش دو قربانی گرفت، در چنین روزی، درست لحظه ای که فکر می کردم بدشانس ترین مرد دنیا هستم که باید به جای اینکه ولنتاین را با یک زن جوان و زیبا بگذرانم و تنها با خریدن چند شاخه گل یک عشق و حال اساسی بکنم، مجبورم بروم خانم دیویز را ببینم و به مزخرفاتش گوش دهم، درست در همان لحظه دستی به شانه ام خورد. رویم را که برگرداندم از زیبایی موجودی که پشتم ایستاده بود نفسم بند آمد. دختر به زور بیست سالش بود. گونه هایش به رنگ رز بود و چشمانش می توانست آدم را در خود غرق کند. دختر یک پیراهن توری سفید به تن داشت که برای این فصل از سال بیش از حد نازک بود و موهایش را با یک حلقه از شکوفه های سفید آراسته بود؛ موهایی که به رنگ شکلات تلخ بودند.

«هیچ میز خالی در کافه نیست؛ می توانم اینجا بنشینم؟». بدون اینکه لحظه ای تردید کنم گفتم حتما. دختر بند کیفش را آویزان کرد به پشتی صندلی، یک جعبه سفید کوچک را گذاشت وسط میز و نشست. چند ثانیه به جعبه خیره شدم. پرسید دلتان می خواهد داخلش را ببینید. طبیعتا گفتم بله؛ نه برای اینکه کنجکاو باشم که بدانم داخل توی جعبه چیست؛ بیشتر برای اینکه بتوانم بیشتر با او حرف بزنم. در جعبه را باز کرد. یک گل رز کاملا شکفته درون جعبه بودکه بیش از این زیبا بود که بتواند طبیعی باشد. انگار ذهنم را خوانده باشد بدون مقدمه گفت: «طبیعی است. دقیقا نمی دانم چطور این کار را می کنند اما می دانم که گل را با مایع خاصی پر می کنند؛ چیزی که باعث می شود رز چندین سال عمر کند و پژمرده نشود.». قبل از اینکه بتوانم با خودم در باره اینکه رزی که مایع حیاتی داخلش خالی شده زنده تر است یا رزی که سالها هیچ تغییری نمی کند، با شنیدن اسم چیزی که دختر سفارش داد برگشتم سر میز. «شراب قرمز. این ساعت؟!». این را نگفتم البته. اما خودش متوجه تعجبم شد. گفت که امروز و اینجا با دوستش قرار دارد؛ اگر موافق باشد که ازدواج کنند ساعت ۴ می آید.

–        و اگر نیاید…؟؟؟

–        حتما می آید… اگر نیاید یعنی… حتما می آید.

مطمئن بودم که نمی آید. ساعت برج کلیسا ۳ و ۵۸ دقیقه را نشان می داد. اگر قرار بود بیاید حتما تا حالا آمده بود. در سکوت نگاهش کردم. تماشای بازی لبهایش با لبه گیلاس شراب برای اینکه روزم را بسازد کافی بود. البته نه تمام روز؛ همان دو دقیقه. وقتی زنگ ناقوس کلیسا چهار بار نواخت با خودم فکر کردم که امروز روی دور شانسم. دومین گیلاس را من برایش سفارش دادم. پرسید «می آید؟». گفتم «آدم باید احمق باشد که دختری به زیبایی تو را آنهم در چنین روزی رها کند.».

سومین گیلاس را که تمام کرد ساعت ۴ و ۱۳ دقیقه بود. گفتم سردم است. کتم را درآوردم و انداختم روی شانه اش. چهارمین گیلاس … ۴ و ۲۲ دقیقه. گفت سردم است. صندلیم را کشیدم کنار صندلیش و دست چپم را انداختم دور شانه اش. پیراهنش آمده بود بالا و دست راست من هم مسلما نمی توانست بیکار بماند. نگاهم کرد اما چیزی نگفت. دو سه دقیقه بعدتر صورتم در موهایش گم شده بود. گفتم «تو که می خواستی امروز ازدواج کنی… با من ازدواج کن.». پرسید: «تا حالا عاشق شده ای؟». گفتم نه. پوزخندی زد و خودش را کنار کشید. گیلاس پنجم را که تمام کرد آشکارا می لرزید. گفتم: «محل کار من همین نزدیکی است؛ بیا برویم آنجا گرم شوی.». بلند شد و دستش را انداخت دور گردنم. من هم… فکر کردم خدا را خوش نمی آید یک دختر ۲۰ ساله مست را که از سر بی کسی به من پناه آورده تنها بگذارم. زیر نگاه های سنگین منشی رفتیم توی دفتر من. کیف و جعبه اش را گذاشت روی میز. خودش هم نشست روی لبه میز. بر طبق نشانه شناسی من این یعنی پرچم سفید. ۱۲ دقیقه بعد کار تمام شده بود. دختر حتی یک کلمه هم حرف نزد. برای من البته اهمیتی نداشت. داشتم لباسهایم را مرتب می کردم که صدای افتادن چیزی آمد. برگشتم. گفت «گور بابایش»، کیفش را برداشت و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بیندازد یا خداحافظی کند رفت. جعبه هیچ جا نبود. نه در دستانش و نه روی میز. من اما برایم مهم نبود. با کمتر از ۲۰ دلار صاحب عشق  و حال ولنتاینی شده بودم و شب هم بدون مزاحمت و بدون اینکه مجبور باشم دروغ های مسخره رمانتیک سرهم کنم می توانستم بخوابم. آن روز خوش شانسی ام با حرف خانم دیویز که گفت دیگر نمی خواهد جلسات تراپی را ادامه بدهد کامل شد. البته این خوش شانسی به اندازه دختر سفیدپوش راحت به دست نیامد. هنوز نفسش جا نیامده بود که گفت:«شنیده اید که امروز رودخانه دوباره یک قربانی گرفت… یک پسر جوان… بیچاره مادرش.». چند دقیقه در سکوت گذشت. او اشک می ریخت. اولین بار در این شش ماه  بود که می دیدم به جای اینکه فقط غر بزند احساساتش را با گریه بیرون می ریزد. برای چند لحظه حس همدردیم بیدار شد. «این رودخانه لعنتی تا کی می خواهد اینطور قربانی بگیرد؟». اما فقط چند لحظه. او دوباره برگشت پشت نقاب. اول همان ناله های همیشگی در باره اینکه شوهرش عمدا پسرشان را در رودخانه غرق کرده؛ بعد اینکه دلش می خواهد دوباره بچه دار شود اما نمی خواهد شوهرش پدر بچه اش باشد؛ بعد اینکه دارد به دنبال یک مرد مناسب می گردد که این افتخار را نصیبش کند. توضیحاتش این بار کامل تر شده بود: «به بانک اسپرم هم فکر کرده ام اما آنها به زنان متاهلی که مشکلی برای بچه دار شدن ندارند خدمات ارائه نمی دهند؛ من که هر مردی را پدر دخترم نمی کنم… دخترم… رز» . آه بلندی کشید و ساکت شد. وقتی پرسیدم چرا دلش نمی خواهد آقای دیویز پدر بچه باشد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «هربار که بحث غرق شدن بچه پیش می آید او می گوید دیوید بچه من هم بود؛ دلم نمی خواهد او پدر بچه باشد که اگر روزی او را هم در رودخانه غرق کرد نتواند بگوید بچه من هم بود.».

«چرا فقط یکی؟؛ حیف است از خودتان فقط یکی بازتولید کنید.». این را نگفتم البته. به جایش سکوت کردم تا او ادامه دهد: «دوست دارم دخترم چشمانی به رنگ زمرد، موهایی قهوه ای و پوستی برنزه داشته باشد؛ یعنی شبیه به …». نگذاشتم جمله اش را تمام کند. به بهانه دستشویی معذرت خواهی کردم و آمدم بیرون. پنج دقیقه طولش دادم شاید از سرش بپرد. تصور دختری با صورتی پرمو و صدایی کلفت که تنها تیرگی پوست را از من به ارث برده حالم را به هم می زد. صورتم را آب زدم و برگشتم به اتاق. خانم دیویز خم شده بود و داشت در کیفش را می بست. سطل اتاق کنار کیفش بود. من را که دید هول شد، سریع سطل را برگرداند سر جایش، خودش را جمع و جور کرد و گفت فکر می کند دیگر به تراپی نیاز ندارد.

امروز اما به اندازه آن روز خوش شانس نبودم. کبوتران در خاکستری آسمان گم شده بودند. رودخانه غران بود و صدای دستگاه پخش صوت کافه را به زور تا ده قدمی اش می شد شنید. برای اولین بار حس می کردم تنها بودن بین این همه زوج آنقدرها هم خوش شانسی نیست. در افکارم غرق بودم که دستی به شانه ام خورد. صدای زنانه کلفتی گفت: «هیچ میز خالی در کافه نیست؛ می توانم اینجا بنشینم؟». برگشتم. مردی روی ویلچر و زنی با صورتی بدون مو منتظر جوابم بودند. گفتم حتما. زن نشست. بند کیفش را آویزان کرد به پشتی صندلی، یک جعبه سفید کوچک را گذاشت وسط میز و نشست. چند ثانیه به جعبه خیره شدم. پرسید دلتان می خواهد داخلش را ببینید. بدون اینکه منتظر جوابم شود دو قطره اشک روی گونه هایش را پاک کرد و در جعبه را برداشت. «اینها خاکستر دخترم هستند. می خواهم برای رودخانه قربانی اش کنم. رز ۱۸ سالش بود. شوهرم باعث مرگش شد.». مرد چشمانش را بست. «خودم دیدم خفه اش کرد؛ البته او پدر واقعی اش نبود». مرد لب هایش را کج کرد اما هر چه تلاش کرد چیزی جز سکوت از دهانش بیرون نیامد. خاکسترهای درون جعبه قرمز بودند.

درست وقتی ساعت برج کلیسا چهار ضربه نواخت همسر آقای روی ویلچر از جایش بلند شد، جعبه را برداشت و به سمت پل رفت. زنی با یک پیراهن توری سفید که برای این فصل از سال بیش از حد نازک بود وسط پل توقف کرد و به رودخانه خشمگین خیره شد. دختری از میز کناری با صدای بلند گفت: «مامان من اینجام» و برای زن سفیدپوش دست تکان داد. زن برگشت و لبخند زد. هیچ نگفت اما من و آقای روی ویلچر صایش را شنیدیم: «رز… دخترم».

از بلندگوی کافه صدای ویتی هیوستون آمد «همیشه عاشقت خواهم ماند». رودخانه آرام گرفت، هوا قرمز شد و عطر رز همه جا را پر کرد. چشمان رز به رنگ زمرد بود.

منتشرشده در تمرین نوشتن, شبه داستان | دیدگاه‌ها برای دخترم رز بسته هستند

بعد از اینکه دفاع کردی چه کار می کنی؟

طبق معمول، فرآیند آماده شدن من برای دفاعم از آخر به اول شروع شد و مطابق معمول هم هیچ چیزی آنطوری نشد که فکرش را کرده بودم. شاید دو سال پیش بود که هنوز حتی یک صفحه هم برای تزم ننوشته بودم اما لباسی را که می خواستم روز دفاع بپوشم انتخاب کرده بودم. از زریز. اینقدر زمان گذشته که فکر می کنم خودشان هم یادشان نیاید چنین لباسی داشته اند. اما نهایتا چیزی را پوشیدم که تقریبا توی تمامی اتفاقات مهم شش سال گذشته پوشیده بودم؛ از مراسم حنابندان خواهر شوهر تا کنسرت کریس دی برگ و روزی که کریستین نشان لژیون دونور گرفت. بعد از لباس نوبت رسید به صفحه تشکر. اینکه از چه کسانی می خواهم تشکر کنم. حتی از چه چیزهایی. اما چیزی که تحویل دادم اصلا صفحه تشکر نداشت. بعد نوبت رسید به انتخاب اینکه می خواهم برای بعد از دفاع چه جور خوردنی سفارش بدهم. لحظه آخر مقداری آجیل از ته کمد آشپزخانه برداشتم؛ حتی مطمئن نبودم که جایی هست برای سرو کردنشان یا نه. اما آن هم گذشت. فکر می کردم صدایم خواهد لرزید؛ اما نلرزید. فکر می کردم که نتوانم جواب سوالها را بدهم؛ اما توانستم. فکر می کردم یکی از اعضای ژوری که خیلی با وسواس تزم را خوانده بود گیر بدهد به جزئیاتی که خودم هم می دانستم مشکل دارند؛ اما او چیزی را کشف کرده بود که من بدون اینکه واقعا ارزشش را بدانم نوشته بودم.

به هر حال تمام شد. چیزی که چهار سال به خاطرش می ترسیدم؛ ترسی که به خاطرش هر چند وقت یکبار می خواستم درسم را ول کنم. خیلی ساده و خیلی باآرامش. البته نه به خاطر من. به خاطر کریستین که حتی دیروز هم همان صندل و شلوار جینی را پوشیده بود که پارسال برای سفر یونان.

از سه ماه قبل از دفاع همه می پرسیدند بعدش چه کار می کنی. می گفتم می افتم به جان خانه. تا سه ساعت بعد از دفاع هم نه تنها سوال اینکه حالا می خواهی چه کار کنی ادامه داشت، سوال اینکه چه حسی داری هم اضافه شده بود. اما من نه هیچ حسی داشتم و نه با دفاع کردن تغییری در برنامه زندگیم قرار بود ایجاد  شود. چیزی قرار نبود اضافه شود. فقط قرار بود یک چیزی حذف شود. فرق امروز با همه روزهای چند ماه گذشته این بود که بدون اینکه قرص بخورم تا ساعت یازده خوابیدم. حالا افتاده ام به جان خانه و خوشحالم که قورباغه ام را قورت داده ام.

امروز نه آسمان آبی تر است؛  نه درختان زیباتر؛ همه چیز همان طوریست که دیروز بود. زندگی با همان سرعت قبل ادامه خواهد داشت و … من هم با همان سرعت قبل زندگی خواهم کرد. Vivre la vie!

منتشرشده در هیچ, یادداشت های روزانه | ۴ دیدگاه

«استقلال» بهتر است یا «پیروزی»؟

در فامیل ما رسم بود که دخترها استقلالی باشند و پسرها پرسپولیسی؛ از زمان دخترعمه هایم که بعضی هاشان بیست سال از من بزرگتر بودند تا زمان دخترخاله ام که بیست سال از من کوچک تر است. هیچ وقت نفهمیدم چرا اما این رسم تنها چیزی بود که از نسل های قبل به بعدی ها انتقال پیدا کرده بود. من هم طبق رسم فامیل یک استقلالی دوآتشه بودم و مدام سر مسابقات با پسرهای فامیل کل کل می کردم.

چالش زمانی شروع شد که فهمیدم همسر استقلالی است. خیلی لوس بود که هر دو تایمان طرفدار یک تیم باشیم. دیدن بازی بی مزه می شد. اینطوری شد که من فوتبال را گذاشتم کنار. دیگر نمی شد که استقلالی باشم و او هم از موضعش عقب نشینی نمی کرد. با ازدواج کردن استقلال برایم به تاریخ پیوست؛ هم تیم استقلال و هم مفهموم مستقل بودن. تا هفته پیش که رها را برده بودم پیش دکتر اطفال. آخرش نمی دانم در چهره من چه دید اما گفت که این دارویی که می دهم یک اثر فیزیکی دارد نه شیمیایی و مانع از این نمی شود که تو یک مادر مستقل بدون نیاز به دارو باشی.

این کلمه مستقل از آن روز دارد مدام در ذهنم بالا و پایین می رفت. چرا این را گفت نمی دانم. اما … واقعیت این است که من فقط در مورد رها این مساله را رعایت کرده بودم. اینکه بتواند گلیم خودش را بدون من از آب بیرون بکشد و اینکه به هیچ چیز وابسته نباشد. خودم اما… بی اهمیت ترین و ساده ترین وابستگی ام قرص های روزانه ای بود که بیشتر وقتها بیش از اینکه اثر فیزیولوژیکی داشته باشد اثر روانی داشتند. خودم موجود مستقلی نبودم با اینکه سعی کرده بودم یک موجودی تربیت کنم که در پنج سالگی کاملا مستقل باشد.

کریستین قبل از اینکه استاد دانشگاه بشود روزنامه نگار بوده. یک بار پرسیدم که چرا روزنامه نگاری را ول کرده و آمده در دنیای علم و تحقیق. گفت به خاطر استقلال؛ «به خاطر اینکه شغلی داشته باشم که به من این امکان را بدهد که بتوانم طلاق بگیرم.» وقتی این جمله را می گفت چشمهایش قرمز بود.

مردها تلاش می کنند. خیلی زیاد. ما زن ها هم تلاش می کنیم. اگر بیشتر نباشد حداقل به همان اندازه. آنها برای لذت و هیجان برتری و موفقیت تلاش می کنند. برای «پیروزی». ما تلاش می کنیم برای اینکه بتوانیم مستقل شویم. نه برای لذتِ «استقلال» که برای ترس از روزی که تکیه گاه همیشگی مان را از دست بدهیم و مجبور باشیم تنها از پس زندگی بربیاییم. شاید رسم درستی بود که در فامیل ما دخترها را استقلالی بار می آوردند؛ نه به خاطر تیم استقلال که به خاطر مفهوم مستقل بودن. هر چند دختر من بدون اینکه من تلاشی بکنم تحت تاثیر پدرش استقلالی خواهد شد.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | دیدگاه‌ها برای «استقلال» بهتر است یا «پیروزی»؟ بسته هستند

جامعه ای که سوسیالیسم دو طبقه اش کرد

نمی دانم این پست که تمام شد دکمه «انتشار» را خواهم زد یا نه. اما این را می دانم که الان فقط با نوشتن می توانم افکارم را به قول روانشناس ها «وربالیزه» کنم.

چون پدرم پزشک بود تا وقتی که خانه پدری بودم فقط چند تجربه دکتر رفتن خیلی محدود داشتم. تنها دو سه بار پیش دکترهایی که بابا معرفیشان کرده بود رفته بودم. اینجا که آمدم یک درسی شروع شد به اسم «دکتر رفتن» که البته آسان هم نبود. اوایل اصلا بلد نبودم چه باید بگویم که دکتر بفهمد چه مرگم شده. حالا بلدم حداقل کاری کنم که متوجه شود چه حسی دارم.

از یک جایی به بعد مدام با دکترها دعوایم می شد. فکر می کردم بابا نسبت به قشر پزشک سخت گیرم کرده. در سه سال گذشته سه بار دکتر رها را عوض کرده ام. برای این آخری هم از اول توضیح دادم که در چه محدوده هایی نباید پایش را بگذارد. اینقدر که وقتی برای معاینه پنج سالگی رفتیم با اینکه یک سال و نیم قبل دیده بود مرا، هنوز حرفم یادش بود.

فکر می کردم من از این مادرهایی هستم که سر بچه شان می ترسند شاید. وسواس. نمی گویم ندارم اما آدم اهل دعوایی هم نیستم. همیشه باعث تعجبم بود که چرا فقط در برابر برخوردهای قشر پزشک احساس شهروند درجه دو بودن داشته ام. احساس اینکه به اندازه کافی مودب نیستند، به اندازه کافی به آدم احترام نمی گذارند و حتی برخورد نژاد پرستانه دارند.

دیروز رازش را فهمیدم. راز در کارت سبز رنگی بود که به محض اینکه دکترها آن را توی دستگاه کارت خوان می گذارند می توانند از روی وضعیت بیمه ات حدود درامد سالیانه ات را بفهمند. خیلی های دیگر هم درآمد سالیانه ما را می دانند. شهرداری، مدرسه بچه، دانشگاه، والدین دوستان رها، صاحبخانه و آژانس مسکن، همسایه ها، سوپر پایین خانه، حتی داروخانه ای که از آن دارو می خریم. اما همه آنها می دانند که ما کار می کنیم… فقط الان در شرایط «زندگی دانشجویی» هستیم… نمی گویم لینکداینمان را زیر و رو کرده اند اما اینقدر می دانند که وقتی همسر نیست بپرسند «قزوین» است؟

کارت سبز رنگ قرار بوده راهی باشد در جهت زندگی برابر برای تمامی افراد جامعه. اینکه همه – فارغ از درآمدشان – از خدمات درمانی یکسان برخوردار باشند. اما همه یادشان رفته که «نحوه برخورد با مریض» هم جزو خدمات درمانی است و دکتر هایی که می فهمند درآمد ماهیانه تو «زیر خط فقر» است با تو مثل بقیه کسانی که برای این کارت مثلا ماهی دویست یورو از فیش حقوق شان کم می شود رفتار نمی کنند. حتی آنهایی هم که پول بیمه از فیش حقوقشان کسر می شود از اینکه باید خرج خدمات درمانی کسانی که کار «نمی کنند» را بپردازند شاکی هستند. یعنی چیزی که قرار بوده باعث عدالت اجتماعی شود باعث دو طبقه شدن جامعه و نفرت یک طبقه از دیگری شده است. من… شاید بار دیگر که بروم دکتر بگویم بیمه ندارم و هزینه ویزیت را کامل بپردازم. به نظرم آدم نباید به خاطر چیزی که می شود با پول خرید غرورش را بفروشد.

منتشرشده در تجربه های من, تردیدها و دغدغه ها | ۳ دیدگاه

چهلمین روز

نمی دانم چهل روز شد یا نه ولی چله تمام شد. از چاه ویلی که احساس می کردم در آن رها شده ام بیرون آمده ام. با تلاش خیلی زیاد و با کمک کسانی که نمی دانم پشتیبانی‌شان در این مدت را چطور جبران کنم. حالم خوب است. زندگی را دوست دارم و با خودم و با جهان در صلحم.

منتشرشده در چله | ۱ دیدگاه