I can hear the sounds of violins long before it begins.

برای من شهریور که از نیمه بگذرد، تابستان دیگر تمام شده. پاییز شده. مثل بهار که پانزده روز زودتر از اول فروردین شروع می شود. به این نیمه اول سالم که نگاه می کنم خودم را فقط در یک حالت می بینم: دویدن. اینکه اینقدر دویده ام که به کجا برسم را نمی دانم. ولی این را می دانم که توی این شش ماه به اندازه شش سال زندگی کرده ام و به اندازه شش سال هم خسته شده ام. خیلی خسته. شاید هم پیر. نه اینکه راضی نباشم. چرا. ولی این همه بزرگ شدن در یک بازه زمانی اینقدر کوتاه برایم سنگین بود. فهمیدم که دنیا آن چیزی نیست که ذهن معصوم و کودکانه من تصور می کرد. فهمیدم که بیشتر آدمها دردهایی دارند که نمی توانند از آنها حرف بزنند. فهمیدم که حتی همان آدمهایی که اصرار دارند به آدم حالی کنند که دنیای واقعی با دنیای کارتونهای کودکانه فرق دارد، یک گوشه ای از ذهنشان و در لحظاتی از روزمرگیشان به همان دنیای کارتونهای کودکانه پناه می برند. مهم نیست که بعضی وقتها (حتی گاهی بیشتر وقتها) آدمها دارند به خاطر چیزهای ظاهرا بی ارزش «می دوند»، مهم نیست که بعضی وقتها آدمها نمی توانند به زور هم که شده لبهایشان را به لبخند باز کنند، مهم همان لحظات کوتاهی است که زندگی آدم می شود شبیه دنیای زیبای رویاگونه ای که در آن همه چیز آرام است و همه خوشبختند؛ حتی اگر از هزار و چهارصد و چهل دقیقه شبانه روز، «سه دقیقه» بیشتر سهم آن دنیا نباشد.

پی نوشت: هر اتفاقی که توی زندگی ما آدمها بیفتد آفتاب همان آفتاب است و زیبایی پاییز هم همان زیبایی همیشگی است.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.