بایگانی دسته: یادداشت های روزانه

مسابقه هوش یا چه چیز غیر معمولی در این عکس وجود دارد؟

عکس بالا را با دقت نگاه کنید. نقطه قهوه ای رنگی که در وسط تصویر می بینید موجودی است به نام مونبار. مونبار عروسک کلاس رهاست در مدرسه. همه فعالیت ها و برنامه ها و داستان ها بر محوریت او … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در رها, کهنه خاطرات, مادرانه ها, یادداشت های روزانه | ۹ دیدگاه

خدای آرزوهای کوچک و بزرگ

هفته پیش وقتی نوشتم که «دلم برایت تنگ شده» فکر می کردم دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. هیچوقتِ هیچوقت. چهار روز پیش وقتی پرسید که اگر من بروم ایران تو هم می آیی، همین زودیها، نمی دانستم چه بگویم. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در حال خوب, هیچ, وبلاگ, یادداشت های روزانه | ۴ دیدگاه

هفته «بدو بدو»

به خاطر تمام کردن شلوغ ترین هفته ای که توی این چند سال داشته ام به خودم جایزه دادم. آمده ام ناهار؛ رستوران لبنانی پشت دانشکده؛ بعد از یک جلسه خیلی سنگین. هوا آفتابی است اما من به خاطر مه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یادداشت های روزانه | ۳ دیدگاه

آبیِ کیشلوفسکی

دیشب فیلم «آبی» را دیدم. برای اولین بار. مدتها بود می خواستم ببینم و نمی شد. دقیقه اول فیلم، وقتی ژولی دخترش را صدا زد:«آنا»، دلیلش را فهمیدم. اینکه چرا نمی شد. آنا اسمی است که برای دختری که شاید … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یادداشت های روزانه | ۶ دیدگاه

من «مامان» شدم.

رها سه سال و نیمش است. اما تازه توی این دو هفته ای که مدرسه اش شروع شده من احساس می کنم که «مامان» شده ام. هر روز صبح و عصر دختر کوچولوها برایم دلبری می کنند. یکی از لباس … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در رها, یادداشت های روزانه | ۲ دیدگاه

به بچه های قرن بیست و یکم چه بگوییم ما مادرهای قرن بیستمی؟

۱- عصر همان روزی که رها را بردم سینما به تماشای فیلم دامبو، درست وقتی که خوشحال بودم که می توانم او را در این فانتزی شریک کنم که بچه ها را لک لک ها می آورند برای مادرانشان و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در رها, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای به بچه های قرن بیست و یکم چه بگوییم ما مادرهای قرن بیستمی؟ بسته هستند

یادم آمد شوق روزگار کودکی…

یکی از سینماهای شهر برای تابستان یک برنامه گذاشته به اسم «میراث دیزنی». کارتونهای قدیمی والت دیزنی را نمایش می دهد. دیروز با رها رفتیم پینوکیو را ببینیم. دومین تجربه سینما رفتنش بود. هنوز برای اینکه بفهمد داریم می رویم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای یادم آمد شوق روزگار کودکی… بسته هستند

آیا روزی خواهد رسید که ترسهایم تمام شوند؟

جمعه گفتم دیگر از چیزی نمی ترسم. گفتم از اول امسال شروع کرده بودم به اینکه همه کارهایی که از آنها وحشت داشتم را یک بار انجام دهم تا ترسم بریزد. حالا همه اشان را یکبار کرده ام. سخت بوده … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در تجربه های من, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای آیا روزی خواهد رسید که ترسهایم تمام شوند؟ بسته هستند

وقتی نارسیس درونم خاموش می شود دیگران بادم می کنند.

۱- رها عاشق پرنسس های دیزنی است. مثل بیشتر دخترها. یک پوستر بزرگ زده ایم به دیوار اتاقش. روزی یکی از کارتون ها را هم با هم تماشا می کنیم. معمولا سیندرلا یا فروزن. کتابهای همه را هم دارد. فقط … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای وقتی نارسیس درونم خاموش می شود دیگران بادم می کنند. بسته هستند

قهقرا

هر بار که سرما می خورم می گویم که هیچوقت به این بدی مریض نشده بودم. بار بعد… باز هم همین را می گویم.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای قهقرا بسته هستند