بایگانی دسته: شبه داستان

غیب گفته

۱- داریم از پیک نیک برمی گردیم خانه. سوار ماشین که می شوم می بینم یک لیوان را پر یخ کرده و گذاشته توی جالیوانی کنار راننده. قوطی نوشابه را باز می کند و یک کم می ریزد توی لیوان. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای غیب گفته بسته هستند

استعفا

جناب رییسمن می خواهم از «خودم بودن» استعفا بدهم؛ از اینکه کسی باشم که ناهارش را تند تند پشت میز کارش بخورد تا عصر زودتر بتواند برود خانه شام درست کند؛ از اینکه خواسته های دیگران را هنوز از دهانشان … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان | دیدگاه‌ها برای استعفا بسته هستند

یک ساعت

کوله پشتیم را همان جا کنار در ول کردم و رفتم توی آشپزخانه. زودپز را از کابینت در آوردم و گذاشتم روی گاز. زیرش را روشن کردم. یک پیاز تویش خرد کردم و آمدم بیرون. لپ تاپ را از کوله … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای یک ساعت بسته هستند

لرز

ساعت زنگ می زند. سه و نیم است. از خواب می پرم. گیچ و منگ. توی بخش عمیق خوابم بودم که زنگ زد. داشتم خواب یک حادثه را می دیدم. آخرین کلمه ای که یادم می آید شنیدم مدیریت بحران … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان | دیدگاه‌ها برای لرز بسته هستند

خوشا شیراز…

می گوید ابتدایی ها را به خاطر باران شدید تعطیل کرده اند. می پرسم از کی تا حالا به خاطر باران مدرسه ها را تعطیل می کنند. می گوید شیراز است دیگر. یادم می آید که هر وقت از شوهرم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان | دیدگاه‌ها برای خوشا شیراز… بسته هستند

لایک به زندگی

دست و صورتش را شسته و نشسته یک لیوان چای پررنگ ریخت و رفت سمت اتاقش. غرغرهای مادرش را که اعتراض می کرد نادیده گرفت… «همه زندگیت شده این فیس بوک. حلوا خیرات می کنن اونجا؟!» … به راهش ادامه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان | دیدگاه‌ها برای لایک به زندگی بسته هستند

وقتی ترشی درست کردن به یک مساله فلسفی تبدیل می شود

من این اصطلاح آمدن یا نیامدن ترشی را تازه یک ماه است که شنیده ام. قبلا اصلا نمی دانستم که ترشی درست کردن به بعضی ها می آید و به بعضی ها نمی آید. البته می دانستم که می گویند … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای وقتی ترشی درست کردن به یک مساله فلسفی تبدیل می شود بسته هستند

زندگی بیستم – وبلاگ

من آخرین مهره بودم. آخرین مهره این بازی. رویاهای بیست سالگی… دخترک از زمان مدرسه شعر می نوشت؛ توی دفتر فیزیک و ریاضی و بعدها گوشه های کاغذ پوستی. یا پوستی های خودش یا دوستش. حتی شبکه را هم خیلی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بودن, شبه داستان | دیدگاه‌ها برای زندگی بیستم – وبلاگ بسته هستند