اولین روز چله

این موقعیتی که الان تویش هستم یک جورهایی در زندگیم «اولین» است. اولین باری که هیچ بندی به پایم وصل نیست.

از آنجا شروع شد که گفت: یک بالن برای اینکه بتواند اوج بگیرد باید چند تا از کیسه های شنش را پایین بیندازد… باید سبک شود. من به خودم آمدم دیدم همه کیسه های شن را انداخته ام پایین و طناب را هم پاره کرده ام. دیگر نمی شد به عقب بازگشت.

اولش عصیان بود. در برابر همه. «بگذارید خودم باشم.» حالا جبر روزگار جوری تنهایم گذاشته که … فقط خودمم و خودم. اما بلد نیستم چطور خودم باشم. اینقدر سعی کرده ام آن چیزی باشم که دیگران خوششان می آید که اصلا نمی دانم «خودم» چه شکلی است.

چهل روز تنهایم… نسبتا یعنی. وقتی می آیم خانه باید خودم چراغها را روشن کنم. اگر تا دیروقت بیرون باشم گوشیم زنگ نمی خورد و هیچ کس نیست که مجبورم کند دروغ بگویم.

از ایران برگشته ام و … خیلی پیرتر شده ام از کسی که چهل روز پیش رفت. سفر سختی بود. ۴۰ روز وقت دارم که از زیر بار خاطرات این سفر بیرون بیایم و… ۴۰ روز وقت دارم برای اینکه خودم را از زیر نقاب هایی که به خاطر تمام کسانی که می شناسم و … خیلی بیشتر به خاطر کسانی که نمی شناسم روی خودم، احساساتم، علایقم و … انتخابهایم کشیده ام بیرون بکشم.

زمان زیادی است. به گذشته که فکر می کنم یادم می آید که مشهور بودم به کسی که دقیقا می داند چه دوست دارد و چه می خواهد. چه شد که یادم رفت… نمی دانم.

می خواهم از نوشتن به عنوان «تراپی» استفاده کنم. چیزهایی که می نویسم الزاما آن چیزی که به نظر می آید نیستند. شاید حتی واقعی هم نباشند. داستانهایی  باشند که شنیده ام اما… حالا شده اند بخشی از ناخودآگاهم. انگار که خودم تجربه شان کرده باشم. مثل دیروز … توی هواپیما… که هنوز هم نمی دانم اتفاقی که افتاد واقعی بود یا اینکه من فقط خواب دیدم. خیلی چیزها هست که بین حقیقی یا خیالی بودنشان شک دارم اما آنقدر در من مانده اند که برایم به واقعیت تبدیل شده اند. اینقدر در ذهنم شخمشان زده ام که … ذرات وجودم بینشان مدفون شده.

این کسی که از سفر برگشته آن کسی نیست که رفت. خاصیت سفر همین است. اصلا باید همینطور باشد… مخصوصا برای من که در یک سفر، سه تجربه داشتم که هر کدامشان برای تکان دادن یک آدم کافیست.

پی نوشت: در این چهل روز گاه و بیگاه هر وقت که بتوانم ذهنم را خالی می کنم با نوشتن. الزاما خواندنی نیستند. ولی کسی که به نوشتن عادت داشته باشد می داند که هیچ راه دیگری هم جز آن وجود ندارد…

این نوشته در چله ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «اولین روز چله»

  1. تررنم می‌گوید:

    فکر کنم از وقتی مشکلات زندگی مشترک زیاد شوند ادم دیگر نتاند توازن لازم را حفظ کند و بین مشکلات هضم شود و اصطلاحا گم شود

    • عتیق می‌گوید:

      به نظرم آدم باید خودش رو توی چالش های کوچک و شاید خودخواسته قوی کنه که زمانی که مشکلات واقعی پیش اومدن دیرتر توانش رو از دست بده… من که هنوز راه حلی ندارم. فقط این برام یه نشونه است که زمانی که داشتم به این موضوع فکر می کردم یه تابلوی تبلیغاتی دیدم با این شعار

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.