accepting the situation

توی چند واحد شهرسازی که در دوران لیسانس داشتیم چندین بار فرآیند طراحی شهری را برایمان توضیح دادند. فرآیندی که با پذیرش مساله شروع می شد. accepting the situation . من البته بقیه مراحلش را یادم نیست. چون این به نظرم خیلی عجیب و بی معنی بود یادم مانده؛ “پذیرش مساله”. نمی فهمیدم یعنی چه که آدم مساله را بپذیرد. یعنی اصلا وقتی شروع می کنی به راه حل دادن حتما مساله را پذیرفته ای دیگر. به نظرم خیلی بدیهی بود. اما امروز صبح دقیقا ساعت ۴ فهمیدم که تمامی مشکلات این چند سال من و حتی همسر به خاطر نپذیرفتن مساله است. به خاطر اینکه شرایط الانمان را به عنوان یک واقعیت نپذیرفته ایم. هر چه راه حل هم پیدا کرده ایم برای مسائل و مشکلات، جواب های کوتاه مدت بوده اند. در حالیکه مساله یک وضعیت دراز مدت و نسبتا پایدار بوده و باید به راه حل های بلندمدت تر فکر می کرده ایم. مثلا من هیچ دو روزی در یک ساعت یکسان نرفته ام لابراتوار. هیچوقت برای ناهار برنامه مشخصی نداشته ام. بعد از لابراتوار هم هر روز یک کاری کرده ایم. فقط جاهایی که به برنامه رها مربوط بوده حداقلی از نظم وجود داشته. برای اینکه همه چیز را موقتی می دیدم؛ این هفته بگذرد؛ این مقاله تمام شود؛ این کار انجام شود؛ این جلسه بگذرد… در حالیکه می توانستم فکر کنم که همه زندگی من قرار است کار علمی در یک محیط از ۹ صبح تا ۵ عصر باشد و باید از ۱۲ تا یک و نیم بروم ناهار و برای بعد از ساعت ۵ هم یک برنامه درست و حسابی بریزم برای خودمان. این بی نظمی دارد انرژی زیادی از ما هدر می دهد و همه اش به خاطر این است که این وضعیت را به عنوان «زندگی» امان نپذیرفته ایم. بدون اینکه یک مسیر طولانی را ببینیم و برای آن برنامه ریزی کنیم همه زندگی را گذاشتیم روی هدف های کوتاه مدت نهایتا دو هفته ای. همین است که سرگردانیم بین این چیزی که هست و این چیزی که توی خیال ما باید باشد… می خواهم سعی کنم این وضعیت را همینطور که هست بپذیرم به عنوان زندگیم و هر چه انرژی دارم برای بهتر کردنش به کار گیرم. می خواهم سعی کنم که پاهایم را با میخ به زمین بکوبم. شاید از این سرگردانی نجات یابم.
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.