اولین مشق

«فکر می کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت؛ به هر حال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است.»

آنا گاوالدا

– اگر کاپشن بادکنکی نپوشی زمستان نمی شود؟
– نه.
این «نه» را با قاطعیت به خودم جواب دادم. آنقدر حال مزخرفی داشتم که حتی به خاطر احمقانه بودم استدلالم یک لبخند ساده هم نزدم. لج کردم و به جای کاپشن بادکنکی، کت کرم رنگ را پوشیدم. «می میری از سرما کله خراب». شالم را چند دور دور گردنم پیچیدم؛ تا جایی که می شد. دستکش و کلاه و چکمه خیلی وقت بود که از کمد آمده بودند بیرون. اما من لج کردم و یک کفش معمولی پوشیدم. دستکش ها را هم ته کیفم رها کردم. اما کلاه.. با سردرد نمی شد شوخی کرد. گذاشتم سرم. عکس ها و مدارک را با دقت چیدم توی کیف لپ تاپ. انگار که مثلا اگر آنجا باشند ماهیتشان تغییر می کند. حداقل می توانستم چند دقیقه دیگر فکر کنم که توی کیف چیز دیگری است. «داری که را گول می زنی احمق؟». داشت دیر می شد. حتی اگر با اتوبوس هم می رفتم به موقع نمی رسیدم. «اصلا به جهنم… بهتر که وقتم را از دست بدهم».
– می ترسی؟
– چرا بترسم؟ فقط یک خودکار است که روی رگها حرکت می کند.
– می ترسی؟
– هیچ چیز ترسناکی نیست. مثل سونوگرافی زمان حاملگی است.
– می ترسی.
– می ترسم.
– از کدامشان؟ از خودکاری که روی رگها حرکت می کند یا …؟
– از… آمدن زمستان.

این نوشته در تمرین نوشتن, سفرنامه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

1 دیدگاه دربارهٔ «اولین مشق»

  1. مسافریادگیرنده می‌گوید:

    تمرین خوبی بود.
    به هرحال بعد از زمستان بهار هم میاد. میشه اینجوری فکر کرد.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.