یک ساعت

کوله پشتیم را همان جا کنار در ول کردم و رفتم توی آشپزخانه. زودپز را از کابینت در آوردم و گذاشتم روی گاز. زیرش را روشن کردم. یک پیاز تویش خرد کردم و آمدم بیرون. لپ تاپ را از کوله پشتی در آوردم و گذاشتم روی میز. روشنش کردم. کاپشن و شالم را انداختم روی کاناپه. ایمیلم را یک نگاهی انداختم و برگشتم توی آشپزخانه. همسر هم آنجا بود. غر غر کرد سر یک چیزی. جوابش را ندادم. فکر کردم  حال او از من خیلی بدتر است. یک کم روغن ریختم روی پیازها. وسایلم را برداشتم و رفتم توی اتاق تا لباسهایم را عوض کنم. نشستم روی تخت به کندن جورابهایم. همسر گفت دیدی از کنار لیدل رد شدیم و یادمان رفت برنج بخریم. به ساعت نگاه کردم. شش بود. گفتم وقت نداشتیم. برگشتم آشپزخانه. یک قاشق چوبی از توی سینک برداشتم و شستم. پیازها را هم زدم. سبزی و لوبیا و برنج را از صبح خیس کرده بودم. گوشتها را ریختم روی پیازها. به همسر گفتم لوبیا و سبزی را با هم بریزم یا لوبیاها را جدا بپزم. پرسید دفعات قبل چه کار می کردی. گفتم بعضی وقتها گوشت له می شد و لوبیا نمی پخت؛ بعضی وقتها هم برعکس. گفت بی خیال. گفتم بی خیال. سبزی را ریختم روی گوشتهای سرخ شده. لوبیا را هم اضافه کردم. فکر کردم این مقدار لوبیا برای این حجم سبزی زیاد است. گفتم بی خیال. هم من و هم همسر قورمه سبزی پر لوبیا دوست داریم. نمک و فلفل زدم. یه کمی چشیدم. احساس کردم شور است. مطمئن نبودم که شوری است یا تلخی سبزی خشک. عصبانی شدم از دست خودم. گفتم بی خیال. یک سیب زمینی می اندازی تویش. می خواستم همان لحظه سیب زمینی را بیندازم اما… بعد با خودم فکر کردم نکند زودپز درست کار نکند. مدتهاست که واشرش پاره شده و یکی در میان بخار می کند. درش را بستم و سوت را گذاشتم. “یا می شود یا نمی شود. نمی توانم خودم را بکشم که.” اینها را به خودم گفتم. زیرش را زیاد کردم و رفتم سراغ سینک. قابلمه ماکارونی دیشب را شستم برای برنج. پر آبش کردم و گذاشتم روی گاز. صدای جر و بحث همسر می آمد با رها. رسما داشت سرش داد و بیداد می کرد. می خواست برود حمام و او نمی گذاشت. گفتم بی خیال. رها را با وعده شیر قانع کردم. برگشتم سراغ ظرفها. آب داشت قل می خورد. برنج را ریختم توی قابلمه. هنوز نصف ظرفها مانده بود. توی سینک جا نبود برای آبکش کردن برنج. شیشه اش را شستم. یخچال را باز کردم تا شیر بردارم که چشمم افتاد به توت فرنگی ها. داشتند خراب می شدند کم کم. درشان آوردم. شستمشان و تکه تکه کردم و بردم برای رها که داشت کارتون تماشا می کرد. برگشتم سر ظرفها. “چرا اینقدر چیز روی فر هست؟” برگشتم سمت یخچال. روی یخچال هم پر بود؛ یک بسته نان همبرگر که یادم نیست کی خریدیمشان. “فردا ناهار همبرگر بخوریم. شام چه؟ سوپ مثلا. خوب سوپ. بی خیال. می خواهی به ناهار و شام پس فردا هم فکر کنی؟ هفته بعد چه بخوریم؟ هفته بعدترش؟ چرا اینقدر مضطربی؟ یک ماه دیگر این موقع همه چیز تمام شده. امروز چندم است؟ نه هنوز تمام نشده. ۵ هفته مانده. حداقل اینکه یک ماه بعد این موقع از سفر برگشته ایم. خیر سرت می خواهی بروی به بهترین سفر زندگیت و داری حساب می کنی که کی تمام می شود…” رها داد زد شیر. بیرونم کشید از فکر و خیال. شیشه را بردم دادم دستش. صدای سوت زودپر بلند شد. نفس راحتی کشیدم. دوباره جرو بحثشان شروع شد؛ همسر و رها. رفتم توی هال. رها همه شیر را خالی کرده بود روی مبل. همسر داشت خرابکاریش را تمیز می کرد. گفتم بی خیال. برگشتم. موقع آبکش کردن برنج بود. ظرفهای توی سینک تمام شده بود. برنج را آبکش کردم. قابلمه را گذاشتم تا داغ شود. رفتم وضو گرفتم. برگشتم. روغن ریختم و نان گذاشتم برای ته دیگ. برنج را خالی کردم رویش. ساعت را نگاه کردم. هفت بود. رفتم نمازم را بخوانم. نماز ظهر و عصر.
این نوشته در شبه داستان, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.