یادم آمد شوق روزگار کودکی…

یکی از سینماهای شهر برای تابستان یک برنامه گذاشته به اسم «میراث دیزنی». کارتونهای قدیمی والت دیزنی را نمایش می دهد. دیروز با رها رفتیم پینوکیو را ببینیم. دومین تجربه سینما رفتنش بود. هنوز برای اینکه بفهمد داریم می رویم کجا باید بگویم داریم می رویم روی تلویزیون بزرگ کارتون ببینیم. چون دفعه قبل با بچه های لیلا رفته تا وسط های فیلم منتظر آنها بود. بعد که دید نیامدند ناامید شد. یک پیرزن هشتاد ساله هم با واکر آمده بود پینوکیو ببیند. موقع بیرون آمدن از سالن با هم همراه شدیم. یک بار او در را برای ما گرفت و یک بار ما برای او. گفت که فیلم را وقتی اولین بار اکران شده دیده. وقتی هفت هشت سالش بوده. حالا آمده که خاطرات کودکیش را زنده کند. من هم سعی کردم خودم را تصور کنم که در چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی با رها و شاید نوه هایم بروم فروزن را ببینم. اما هر چقدر سعی کردم بیش از شصت را نتوانستم تصور کنم. فکر کردم کسی که در هشت سالگی پینوکیو را دیده چه فرقی می تواند داشته باشد با من که سیندرلا را در بیست و چند سالگی و آن هم به خاطر پایان نامه ام دیدم. بعد فکر کردم رهایی که دارد در سه سالگی فروزن را می بیند چه فرقی خواهد داشت با منی که در سی و سه سالگی دیدمش. خوشحالم که حداقل یک بار دیگر می توانم با رها کودکی را تجربه کنم.پی نوشت: برای دیدن فیلم بامبی هم که رفتیم یک پیرمرد با همان سن و سال آمده بود. فردا قرار است بروم دامبو را ببینم. دامبو تنها انیمیشن والت دیزنی است که توی تلویزیون ایران بارها پخش شده و من وقتی دیده ام کودک بوده ام.

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.