کودکان وارث خاطرات تلخ مادرانشانند…

دو سال و چند ماه پیش، اولین ماههای بارداریم، زمانی که فکر می کردم زندگیم در اوج است، یک روز تعطیل مثل بقیه روزهای تعطیل دیگر از خواب بیدار شدم. بدون اینکه بدانم قرار است سخت ترین و بدترین روز زندگیم را بگذرانم. جزئیاتش را به خاطر ندارم اما حتما تا دیروقت خوابیده ام و بعد هم که بیدار شده ام حوصله نداشته ام ناهار درست کنم. این شد که حدود ظهر همسر را فرستادم تا از مک دونالد سر میدان برایم ساندویچ مک فیش بگیرد و بیاورد. توی فاصله ای که او رفت خبر به من رسید. وقتی همسر آمد فقط صدای گریه بود که از خانه امان می رفت بیرون. نمی دانم ساندویچ را خوردم یا نخوردم. شاید ضعف کرده بودم از گریه و خورده بودم. اما تا دو سال این ساندویچ آخرین بود. از گرسنگی هم که به مرز تلف شدن می رسیدم دلم نمی خواست بروم از آنجا ساندویچ بخرم چون یاد شبی می افتادم که فکر می کردم فقط مردن راه نجات است برایم. حتی دعای عدیله ام را هم خواندم و موقع خوابیدن جوری خوابیدم که پهلوی راستم به سمت قبله باشد. فکر کردم که… درست که زندگی نکردم؛ حداقل درست بمیرم. دعای عدیله کتاب دعای من ناقص بود. هنوز هم فکر می کنم که به خاطر آن که دعا را کامل نخوانده بودم زنده ماندم.

امروز عصر رفتیم مرکز خرید. سه تایی. همسر پیشنهاد داد یک قهوه بخوریم. رفتیم توی مک دونالد. رها گفت غذا می خوام. دخترم عشق همبرگر است و با دیدن تابلوهای کی اف سی یا کوئیک می گوید غذا. برایش یک مک فیش خریدیم. آنجا نخورد. ساندویچ را آوریدم خانه. موقع شام ساندویچ را جلویش گذاشتم. زد کنار و گفت شام. نخورد. اصرار نکردم… یاد آن روز کذایی افتادم… فکر کنم رها خاطره بد من از مک فیش را به ارث برده باشد.
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها, مادرانه ها, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.