چند نکته به عنوان یادآوری

اینها را، البته به صورت خلاصه، به عنوان یک کامنت زیر پستی نوشتم که نویسنده اش از دردها و غصه هایش گفته بود چون می خواست که نسل بعدی این مشکلات را نداشته باشند. به نظرم، با اینکه چندان ساختارمند نیست، اما خودش می تواند، با اندکی تسامح، یک پست وبلاگ باشد.

۱- اصولا آدمها نصیحت پذیر نیستند. یعنی به حرفها و تجربیات بزرگترشان گوش نمی کنند و دلشان می خواهد خودشان همه چیز را تجربه کنند. این الزاما دلیل بر لجبازی یا خودخواهی شان نیست؛ چون در هر صورت ظرف زمانی و مکانی تجربه های ما و تجربه های نسل بعد از ما با هم متفاوت است. به همین دلیل است که  گفتن درد و غم ما تاثیر زیادی در کاهش درد و غم نسل های بعدی ندارد. البته معنای حرفم این نیست که نباید از تجربیاتمان حرف بزنیم؛ نه، باید بگوییم برای اینکه هم نسل قبل و هم نسل بعد بدانند که ما بی درد نبوده ایم؛ اما فقط در همین حد. چون بعضی وقتها زیاد حرف زدن از درد و رنج سبب می شود که آدم همیشه غمگین باشد و نتواند چیزهای مثبت و خوب را ببیند. یادم هست این بار که رفته بودم ایران، یک بار توی ماشین داشتیم حرف می زدیم راجع به دوران تحصیلمان. من گفتم که ما چقدر سختی کشیدیم و از اینجور حرفها. چشمان پدرم گِرد شد؛ پرسید شما و سختی؟ گفتم باید ساعت ۶ صبح در تاریکی صبح زمستانی می رفتیم دم در می ایستادیم که سرویس بیاید. سرما و ترس و … احساس کردم اولین باری بود که پدرم فهمید ما هم مرفه بی درد نبوده ایم.

۲- یک راهی که برای مثبت بودن وجود دارد این است که سعی کنیم توی هر روز و هر اتفاق خاص به دنبال یک جنبه مثبت و خوب بگردیم؛ کم کم چشم و ذهنمان به خوب دیدن عادت می کند.
 
۳- من خیلی وقت بود که سریال های تلویزیون را نگاه نمی کردم اما سریال زمانه را به اصرار خواهرم و نزدیکترین دوستم دیدم. برای من خیلی تاثیرگذار بود. بهزادی که اوایل سریال به خاطر یک مساله کوچک و جزئی حاضر نبود رشوه بدهد آخر سریال … کارش کشید به وام میلیاردی با سند دزدی و با یک رشوه خیلی زیاد، یک جور اختلاس، و همه اینها در کمتر از یک سال اتفاق افتاد. آدم باید خودش را قوی کند و گرنه حتما در چنین موقعیت هایی خیلی آسیب پذیر می شود.
 
۴- بدی به شدت مُسری است؛ همان طور که خوبی و خوشبختی. اگر آدم با افراد خبیث معاشرت کند کم کم همشکل آنها می شود. اگر هم با آدمهای خوب و شاد معاشرت کند کم کم خودش هم احساس بهتری نسبت به زندگی  پیدا می کند.
 
۵- تاثیر جامعه بر ما به میزان سطح تماسمان با آن بستگی دارد. تقریبا غیر ممکن است که آدم هر روز برای همه امور شخصی اش با جامعه در ارتباط باشد اما از آن تاثیر نپذیرد. برای همین است که خیلی ها مهاجرت می کنند یا یک جورهایی منزوی می شوند. مثلا مهندس؛ اینکه او الان در شرایط امروز جامعه ما می تواند مثبت و پر انرژی به کارش ادامه دهد این است که در یک حریمی زندگی می کند که از جامعه تا حد امکان فاصله دارد. او نه خرید می کند، نه رانندگی و نه کارهای روزمره معمولی. همه این کارها را سپرده به راننده شرکت. کارمندانش را هم خیلی با دقت انتخاب می کند. محل کار و زندگیش هم یک جاست و عملا از میزان رفت و آمدش کم می شود؛ چون کارش لوکس است با کارفرماهای خصوصی پولدار طرف است که کمتر مشکل ساز می شوند. در مورد پروژه های دولتی هم خورده به پُست یک جای نسبتا خوب. خلاصه که تا جایی که توانسته از نقاط سیاه و تاریک فاصله گرفته و… همین است که وقتی همه می گویند همانجا بمانید، او می تواند هنوز بگوید برگردید!
 
۶- تغییرات بزرگ با قدمهای خیلی خیلی کوچک شروع می شوند. شب هر چقدر هم که تیره باشد یک شمع کوچک کافی است تا راه را روشن کند. به قول شهید چمران: من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم. کسی که به دنبال نور است این نور هر چقدر هم که کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود…
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.