پیرمردِ شهرِ جادو

«طلسم وجود دارد؟» این را من با صدای بلند از همسر پرسیدم. خندید و گفت «دوباره سریال دیده ای؟» به شوخی اش اعتراض کردم. گفتم که سوالم جدی است. دیگر ذهنم نمی توانست به این سوال که «چرا ما اینقدر با هم دعوا می کنیم» یک جواب عقلانی بدهد. درست وقتی که فکر می کردیم همه چیز مرتب است و داریم با صلح و صفا زندگی می کنیم زلزله ای شدید پایه های زندگیمان را می لرزاند. تمام روزهای مهم سال با هم قهر بودیم؛ روز تولد من، سالگرد ازدواجمان و همه روزهایی که برای من ویژه بودند. بار آخر روز نیمه شعبان بود. من تمام روز خودم را سرگرم کردم از ترس اینکه مبادا اتقاقی بیفتد و دوباره دعوا شود. تا غروب همه چیز به خیر گذشت اما بعد، با یک تلفن، انبار باروت منفجر شد. وقتی هر دویمان آرامتر شدیم گفتم که فکر می کنم یکی ما را طلسم کرده؛ همسر بعد از چند دقیقه سکوت، خیلی غیر منتظره گفت که توی کرمانشاه کسی را می شناسد که می تواند این موضوع را بفهد. باورم نمی شد که حرفم را جدی بگیرد و مسخره ام نکند؛ اما… او شوخی نمی کرد.
کرمانشاه را قبل از اینکه برای اولین بار ببینم با کاک و نان برنجی و روغن حیوانی می شناختم. پدرم برای کار، هر دو سه هفته یکبار می رفت آنجا و هر بار هم چند جعبه شیرینی و چند حلب روغن می آورد؛ یعنی به او می دادند بیاورد. با وجود اینکه می دانست که ما دوست نداریم و هر بار باید با هزار ترفند سر به نیستشان کنیم.
وقتی با یک نیمه کرمانشاهی ازدواج کردم سعی کردم شهر را بیشتر بشناسم. توی سفر سه روزه ای که اولین نوروز بعد از ازدواجمان به کرمانشاه داشتیم به نظرم آمد که بافت شهر یک چیزی است بین بافت اصفهان و شیراز و مشهد؛ کوچکتر البته. ولی چیزهایی داشت که آن را برایم به شهرهایی که بیشتر می شناختم و دوستشان داشتم پیوند می داد. دلم می خواست ردپای بیستون و طاق بستان قدیم را در زندگی امروز مردم پیدا کنم اما به جز باغها و تخت ها و رستوران ها چیزی پیدا نکردم… و البته طعم استثنایی «دنده کباب شاهمراد» که هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم.
سه چهار روز قبل از اینکه از تهران راه بیفتیم به سمت کرمانشاه، از همسر خواستم که به مادربزرگش تلفن کند تا برای دیدن دعا نویس برایمان «وقت ملاقات» بگیرد. گفت «لازم نیست از قبل زنگ بزنی». گفتم نکند «توی این سالها مرده باشد؟». گفت «اینقدر تعدادشان زیاد است که یک نفر بمیرد دو نفر جایش را می گیرند». همان شب خواب دیدم که توی کرمانشاهم. دیدم که از توی هر کوچه یک زن قد بلند قوی هیکل با موهای فردار سیاه و چشمان درشت سرمه کشیده به سمت من می آید و می خواهد از روی خطوط کف دستم سرنوشتم را برایم بگوید.
اوایل مسیر به سوالاتی که دوست داشتم جوابشان را بدانم فکر می کردم و به اینکه اگر جواب سوالاتم را بدانم چه تغییراتی در زندگیم ایجاد می شود. من آنقدرها اعتقاد نداشتم به دعا و جادو. یعنی یک کمی داشتم که به این نتیجه رسیده بودم وضع الان زندگیم نتیجه طلسم است؛ اما نه آنقدر که مثل آقا محسن، سرایدار ساختمانمان، بچه سه روزه ام را بردارم ببرم کرمانشاه پیش دعانویس تا کمتر گریه کند یا مثل عمه ام که فقط اتقاقات بد زندگیش را می بیند به این دلیل که وقتی خانه اشان را فروخته، خریدار توی خانه یک دعا پیدا کرده که قرار بوده برایشان شر بیاورد. یاد یکی از فامیل هایمان افتادم که رفته بود پیش دعانویس برای مریضی شوهرش. دعا نویس گفته بود که علتش این است که اسم آن دو به هم نمی خورد و باید یکی شان اسمش را عوض کند. دختر اسمش را بعد از سی سال زندگی با اسم «فایزه» گذاشته بود «سارا». اگر به من هم می گفت باید اسمت را عوض کنی چه؟ اگر می گفت ازدواجتان اشتباه بوده چه؟ اگر می گفت که به زودی از هم جدا می شوید… خودم را از این فکر ها بیرون کشیدم قبل از آنکه دیوانه ام کنند و در عمق جاده غرق شدم.
هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم کرمانشاه. رفتیم خانه مادربزرگ همسر. شام خوردیم و گپ زدیم و چند دقیقه بعد از نیمه شب به رختخواب رفتیم. همسر چیزی در باره دعانویس نگفت. من هم چیزی نپرسیدم.
روز بعد او رفت که به کارهای اداری اش رسیدگی کند. ما هم رفتیم پارک کوهستانی نزدیک طاق بستان. دخترم داشت توی آبنمای پلکانی بازی می کرد که همسر تلفن زد. گفت که با زن عمویش حرف زده و باید عجله کنیم تا قبل از ظهر برسیم به خانه دعانویس. حرکت کردیم به سمت خانه. در مسیر تصمیم گرفتم که اول ماجرای عمه ام را مطرح کنم و بعد اگر شرایط مساعد بود سوال خودم را بپرسم.
همسر جلوی در منتظر بود. بچه را بردند داخل خانه. من و همسر و زن عمو سوار ماشین شدیم که برویم. خواهر همسر هم به ما ملحق شد. دوست داشت سر از کار «سیّد» در بیاورد. توی راه از زن عمو پرسیدم که دعانویس چه مشکلاتی را می تواند حل کند. گفت مردم برای همه مشکلاتشان پیش او می آیند؛ بختی که باز نمی شود، بچه ای که زیاد گریه می کند، خانه ای که دزد زده و بیماری لاعلاج. گفت برای ازدواج، تغییر شغل و یا حتی اجازه دادن خانه هم با او مشورت می کنند. پرسیدم «چگونه می فهمد که مثلا یک زوج برای هم مناسبند؟». گفت «سرکتاب باز می کند؛ با قرآن». گفتم «یعنی فال می گیرد؟». گفت «فال می گیرد».
رسیدیم. درِ حیاطِ خانه باز بود. تعداد زیادی کفش جلویِ در رها شده بود؛ رفتیم داخل. ابتدای راهروی باریک، یک جاکفشی فلزی گذاشته بودند که پر از کفش بود. کنارش یک در بود که به اتاقی باز می شد که با شیشه از پیاده رو جدا می شد. به نظرم آمد که قبلا مغازه بوده؛ گوشه پنجره، توی پیاده رو یک کولر نصب شده بود که اتاق را خُنک می کرد. تا کنارِ در آدم نشسته بود روی زمین. من وارد اتاق شدم. بقیه همان بیرون ماندند. فقط صدای کولر می آمد. به جز دو نفر مرد، بقیه، زنهای چادر مشکی بودند. من با مانتوی فیروزه ای و روسری نارنجی بین آنها وصله ناجور بودم. همان اول «سیّد» فهمید که یک غریبه آمده است داخل. تمرکز کردم که بشنوم کسانی که جلوی میز سیّد نشسته اند دارند به او چه می گویند. خیلی آرام صحبت می کردند. چادرهایشان را هم کشیده بودند جلوی صورتشان. کلمات پراکنده ای می شنیدم اما چون لهجه داشتند درست نمی فهمیدم جریان چیست. بعد از چند دقیقه زن عمو هم آمد داخل؛ بعد هم همسر و خواهرش. هر کس که بیرون می رفت من خودم را می کشیدم نزدیک تر. فقط یک ردیف با «سیّد» فاصله داشتم. می توانستم به راحتی کاغذهای روی میزش را ببینم؛ حتی لای کتاب هایش را. داشت یک دعا می نوشت. کاربن هم گذاشته بود لای کاغذش تا همزمان چند کپی درست کند. لای انگشتانش آبی شده بود. خطش خوانا نبود. نمی توانستم تشخیص دهم چه می نویسد. نصفه عمودی یک ورقِ دفترِ معمولی را پر کرده بود. به چند خط آخر که رسید، کاربن را از لابلای کاغذها بیرون کشید. دو نیمه کاغذ را از هم جدا کرد. بعد چند خط دیگر هم زیر آنچه قبلا نوشته بود اضافه کرد. کاغذ را به اندازه یک مربع دو در دو تا زد؛ جوری که شبیه یک پاکت شد. داد دستِ زنی که جلوی میزش نشسته بود. گفت این را بگذار توی یک کیسه پلاستیک؛ بعد کیسه را بگذار توی آب و از آب بخور. زن یک جمله دیگر هم در گوش سیّد گفت. من نشنیدم. سیّد یک کاغذ دیگر از قفسه ای که کنار دستش بود برداشت. رویش چیزی نوشت؛ به همان شکل قبلی تا کرد و داد دست زن. گفت این را توی اسپند بینداز و بسوزان. زن اسکناس مچاله ای گذاشت روی میز، تشکر کرد و رفت. سیّد بدون اینکه به پول نگاه کند آن را برداشت و گذاشت توی جیب کتش. هنوز صورت سیّد را ندیده بودم. سرش را نمی آورد بالا. به کسی نگاه نمی کرد. صدای اذانِ ظهر ولوله ای انداخت میان جمعیت. سیّد گفت نگران نباشید؛ به کار همه تان رسیدگی می کنم. نفر بعدی که رفت جلو بلندتر صحبت می کرد. گفت که می خواهد خانه اش را اجاره بدهد اما مشتری برایش پیدا نمی شود. سیّد یکی از دو کتابش را باز کرد. نمی دیدم توی کتاب چه نوشته. توی صفحه های زوجش نوشته بود بسم الله. هر صفحه ای که می آمد جوری ورق می زد که فقط خودش بتواند نوشته را بخواند. به زن گفت جواب نمی دهد. زن پرسید «یعنی چه؟». سیّد گفت «یعنی با دعا نمی شود کاری کرد». زن یک اسکناس گذاشت روی میز و ناامید برخاست که برود. زن عمو که کنار در نشسته بود گفت «کرایه را پایین بیاور تا خانه ات اجاره برود». زن چند لحظه نگاهش روی او متوقف  شد؛ بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. یک زوج جوان رفتند جلو. نفهمیدم به سیّد چه گفتند. از همان دعاهایی که باید آبش را خورد و آنهایی که باید در اسپند سوزاند داد بهشان. پولشان را گذاشتند و رفتند. نوبت من شده بود. رفتم جلو. همسر و خواهرش هم کنارم نشستند. اولین کلمه را که گفتم توجه همه جلب شد به سمت من. گفتم «عمه ام خانه اش را فروخته؛ صاحبخانه جدید توی خانه یک دعا پیدا کرده. از آن روز اول شوهرش بی کار شد، بعد سرطان گرفت و مرد؛ حالا هم بخت دخترهایش بسته شده. فکر می کنند اثر همان دعاست؛ می شود چیزی برایشان بنویسید؟». پرسید «کجا زندگی می کنند؟». گفتم «اینجا نیستند». پرسید «کی می بینیشان؟». گفتم «نمی بینمشان؛ می دهم برایشان ببرند». گیج شده بودم که چرا این سوال ها را می پرسد. گفت «فردا اینجا هستی؟». گفتم «آره». گفت «فردا صبح بیا دعا را بگیر». گفتم «یک مشکل دیگر هم دارم؛ زیاد با شوهرم دعوایم می شود؛ فکر می کنم شاید کسی طلسممان کرده». اسم او را پرسید و اسم مرا. اسم هایمان را روی کاغذ نوشت و یک سری عدد متناظر با هر حرف گذاشت. بعد یک محاسباتی انجام داد و گفت «ستاره هایتان با هم جور است». قرآن را باز کرد. گفت «قرآن هم تایید می کند ازدواجتان را». پرسیدم «پس چرا دعوایمان می شود؟». سرش را گرفت بالا و اول به من و بعد به همسر نگاه کرد. خیلی شبیه بود به پدربزرگ مادرم. گفت «شما خیلی با هم خوبید؛ یک بچه خوب هم که دارید؛ تو خیلی دل نازکی؛ شوهرت هم خیلی شوخ است. او شوخی می کند و تو به دل می گیری». گفت «او تو را خیلی دوست دارد؛ همه جا می خواهد تو را بالا ببرد؛ تو اما شوخی هایش را جدی می گیری». همسر انگار که حرف دل خودش را شنیده باشد به من نگاه معناداری کرد. زن عمو گفت «اینها از راه خیلی دور آمده اند؛ دعایشان کنید». سیّد به همسر رو کرد و گفت «تو به دعا اعتقاد نداری و گرنه برایتان چیزی می نوشتم». همسر لبخند زد. من اما اعتقاد داشتم. بغضم گرفته بود. اشک توی چشمانم جمع شده بود. دلم می خواست بروم توی بغل سیّد. نمی شد. اسکناسم را گذاشتم روی میز و گفتم «التماس دعا» و بیرون آمدم. بقیه هم پشت سرم آمدند. در سکوت سوار ماشین شدیم و در سکوت رفتیم خانه. من اما سبک شده بودم؛ خیلی سبک.
آن شب رفتیم اطراف طاق بستان قدم زدیم و بعد دنده کباب خوردیم. فردا صبح اش کرمانشاه را ترک کردیم. اما دیگر کرمانشاه برای من نه شهر شیرین و فرهاد است؛ نه شهر کاک و نان برنجی و روغن حیوانی و نه شهر سبزی های کوهی و دنده کباب؛ دیگر برایم نه شبیه شیراز است و نه شبیه اصفهان و نه شبیه مشهد. برایم شبیه هیچ جای دیگری هم نیست. وقتی به کرمانشاه فکر می کنم شهری را می بینم که از هر کوچه پس کوچه اش پیرمردی بیرون می آید؛ پیرمردی که با صدای پدر بزرگم می گوید «اینقدر دل نازک نباش دختر!»؛ حرفی که مدت هاست شاید فقط توی خواب بتوانم از زبانش بشنوم.

پی نوشت: این داستان یک واقعیت تحریف شده است. یعنی خیلی واقعی نیست؛ خیلی هم تخیلی نیست. زیاد جدی نگیرید.
 
 
این نوشته در سفرنامه, شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

3 دیدگاه دربارهٔ «پیرمردِ شهرِ جادو»

  1. Shadi می‌گوید:

    نوشته جذابی بود. جذابیتش به لحاظ اشارات ریز و دقیقی بود که در حین توصیف مکان ها ،و شخصیت سید داشتید. از خواندنش لذت بردم.

  2. soode61 می‌گوید:

    دوست دارم باورش كنم.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.