و داستان متولد می شود – ۲

همسر نوبت دکتر داشت. من هم همراهش رفتم. او و دکتر رفتند توی یک اتاق دیگر برای معاینه و من تنها ماندم. یک نقاشی روی دیوار توجهم را جلب کرد. فضایی بود شبیه لابی دانشکده؛ چند سطح در کنار هم که با چند پله به هم متصل می شدند، تعدادی ستون، دری در انتها که به یک جای دیگر باز می شد و یک اسب در پلان جلو. همه چیز با خط ترسیم شده بود؛ ساده ساده. فقط اسب سایه خورده بود و یک بخشی از بافت دیوار و یک ساختمانی پشت آن در که به سختی مشخص بود. همه چیز ساده بود اما این سه با نهایت جزئیات ترسیم شده بودند. انگار که مثلا آن دیوارهای رنگی که از کاخ آپادانا برداشته اند را از موزه لوور ببرند ایران و بگذارند کنار آنچه باقی مانده؛ آنچه باقی نمانده. و تو بقیه اش را بر همان اساس در ذهنت تصور کنی. تو بقیه اش را بسازی و … این ساختن، شروع داستان است.
این نوشته در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط, وبلاگ, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.