وسواس روز دوشنبه

امروز یک مرضی را در خودم کشف کردم به اسم وسواس دوشنبه صبح. همیشه داشتم ولی نمی دانستم که اینقدر شدید است. دوشنبه ها همه دیوارها و درها به نظرم لک دارند، همه فرشها کج پهن شده اند، پرده ها و کوسن ها نامتقارن اند، آب ماهی باید عوض شود، گل ها پژمرده شده اند، اتاق رها تبدیل شده به زباله دانی و … همه جا نامرتب و کثیف و به هم ریخته است.

رها را که می گذارم مدرسه و برمی گردم می افتم به جان خانه. دو ساعت بعد سطل پر از کاغذهای نقاشی رها و خمیر و ماژیک های خشک شده است، لباسشویی و ظرفشویی و جاروبرقی همزمان روشنند و بوی مواد شوینده همه جا را برداشته و چای صبحانه ام رسوب کرده و من هنوز چیزی نخورده ام. حوالی ظهر که می شود آرامش خانه را فرا می گیرد و من دوش می گیرم و بعدش کمی می خوابم.

امروز صبح برگشتم خانه، چای ریختم برای خودم و آمدم اول ایمیل هایم را چک کنم که … با کلی کار مواجه شدم. فکر کردم یک ساعته کارها را تمام می کنم و بعد خانه را مرتب می کنم و می روم پیش لیلا. دیروز قرار گذاشته بودیم. مدتها بود که تنهایی با هم حرف نزده بودیم. اما … به خودم که آمدم ساعت یک و نیم بود و داشتم از گرسنگی غش می کردم. روی تلفنم تعداد زیادی تماس از دست رفته داشتم که البته هیچ کدامشان لیلا نبود. نمی دانم او چه فکر کرد. خجالت کشیدم زنگ بزنم. اما یکی دیگر از دوستانم که معمولا روزی سه چهار بار با هم تلفنی حرف می زنیم عصر گفت که فکر کرده مرده ام! مدتها بود اینقدر در کار غرق نشده بودم. رها که از مدرسه برگشت یک چیزی در ذهنم بیدار شد. وسواس روز دوشنبه. افتادم به جان خانه. حالا… ساعت نه و نیم است و رها خوابیده و من نمی توانم جاروبرقی بکشم. باید وسواس را روی دوشم تا فردا حمل کنم. اما صرفنظر از دست درد و سرفه و بار وسواس… دلم برای نقاشی هایی سوخت که رفتند توی سطل بازیافت. از بین همه کاخ ها و پرنس ها و پرنسس ها و گل ها و قلب ها و دانه های برف و کلمه های «رها» در رنگ های مختلف، فقط توانستم یکی را نگه دارم. اگر مرضی به اسم وسواس روز سه شنبه نداشته باشم حتما نقاشی ها را از سطل می آورم بیرون. امیدوارم نداشته باشم!

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.