همه… برای همه…

دیروز من و رها دعوت شدیم به برنامه پایان سال کلاس رقص یک خانم کوچولوی ۴ ساله. برای اولین بار احساس می کردم که به عنوان «مادر» دارم در یک برنامه شرکت می کنم. با اینکه بچه من جزو اجرا کنندگان نبود اما احساس غرور می کردم از اینکه دخترم اینقدر بزرگ شده که می تواند یک چنین مراسمی را درک کند. با خودم فکر می کردم چه احساسی دارند مادران بچه هایی که روی سن هستند و دارند نتیجه کار یک سالشان را به نمایش می گذارند. بچه هایی که وقتی به دنیا آمده اند، همین چهار پنج سال پیش، حتی نمی توانستند سرشان را به اختیار خود تکان دهند حالا دارند همراه با موسیقی می چرخند و می رقصند. اما از این مهم تر برایم رقص پیرزنها و پیرمردها و معلولین جسمی و ذهنی بود؛ افراد مسنی که اگر در ایران زندگی می کردند احتمالا رختخوابشان را رو به قبله پهن کرده بودند و انتظار می کشیدند تا عزرائیل بیاید و نجاتشان دهد از این دنیای نامهربان؛ معلولینی که اگر در ایران زندگی می کردند والدینشان شرم داشتند که آنها را به دیگران نشان بدهند حتی. من یک ربع اول مراسم گریه می کردم … و اگر رها همراهم نبود شاید تا آخرش به اشک هایم اجازه می دادم که بیایند. خیلی فرق است به اینکه «همه» تمامی آدمهایی باشند که به زعم ما بعضی هایشان  بیشتر از کوپنشان زندگی کرده اند و بعضی های دیگرانشان نیز از زندگی چیزی نمی فهمند با «همه» ای که فقط پنج درصد مرفه جامعه باشد آن هم فقط تا زمانی که سلامتی اش را از دست نداده است. دیروز از خودم خجالت کشیدم. خیلی خیلی خجالت کشیدم.
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.