نویسندگی و معماری

نویسندگی هم یک جورهایی شبیه معماریست… وقتی ایده ها بر سرت آوار می شوند دیگر کاری از دستت بر نمی آید. دیشب تمام ذهنم را جمله ها پر کرده بودند. جمله ها و ایده ها. اینکه چه بنویسم، چگونه بنویسم و حتی اینکه نامش را چه بگذارم. تا ساعت دو و نیم، ذهنم مثل تبدارها هذیان می گفت. خدا پدر و مادر رها را بیامرزد که با گریه اش بیرونم کشید از آن جهنم. مثل اولین تجربه ساختنم. اولین باری که خودم ایده معمارانه ام را ساختم. یعنی … بر ساخته شدنش نظارت کردم. یک قطار بود در مهدکودکی در اصفهان. هر شب خواب می دیدم که قطار ساخته شده و بچه ها از سر و کولش بالا می روند و آخرش او روی سر آنها فرو می ریزد. کابوسی که شاید بیش از ده بار تکرار شد… بعضی شبها هم از هیجان خوابم نمی برد. همه اش فکر می کردم که در فلان جایش فلان کار را می کنم و بهمان جایش را فلان… خلاصه اینکه بی خوابی بود… الان هم بی خوابی است. وجه مشترک نویسندگی و معماری این است که هر دو آدم را بی خواب می کنند.
این نوشته در پیش درآمد, وبلاگ ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.