مگه مجبوری؟

یان گل که یک تئوریسین در حوزه طراحی شهری است، فعالیت های آدمها در فضاهای بیرونی را به سه دسته تقسیم می کند: فعالیت های اجباری، فعالیت های انتخابی و فعالیت های اجتماعی. قاعدتا اولویت بندی به این شکل است که آدم اول کارهای اجباری را انجام دهد؛ بعد یک سری فعالیت های انتخابی و تفریحی برای اینکه انرژی داشته باشد برای آن فعالیت های اجباری؛ آخر از همه اگر وقتی ماند بگذارد برای معاشرت و برقراری روابط اجتماعی. من… برعکس شده ام کلا؛ حتی فعالیت های اجباری را هم اینقدر دور سرم می چرخانم که بشود از تویش یک کار جمعی درآورد. اگر تنها باشم غذا هم نمی توانم بخورم حتی. برای دیروز، کاری را که می شد یک نفر در عرض سه ساعت انجام بدهد طوری برنامه ریزی کردم که ده نفر جمع بشوند و یک بعد از ظهر وقت بگذارند برایش؛ قطعا خودم هم حداقل یک شبانه روز کامل درگیر جمع کردن این آدم ها بودم. آخر شب به خودم گفتم «مگه مجبوری؟». جوابم بر خلاف انتظار مثبت بود. فهمیدم که فعالیت های اجتماعی برای من شده اند بخشی از فعالیت های اجباری. این وسط فعالیت های انتخابی هستند که قربانی می شوند. کافه رفتن، انجام تمرین های کلاس آلمانی، نوشتن و خواندن وبلاگ، ورزش کردن، فیلم دیدن و حتی چرخیدن در مراکز خرید به تاریخ پیوسته اند برایم و نمی دانم تا کی می توانم به این روند ادامه دهم.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «مگه مجبوری؟»

  1. زری می‌گوید:

    وای عتیق جان من که دارم دیوونه میشم، نمی دونم چرا اینقدر روزهام بی برکت شده اند همه اش دارم حرص میخورم و شب میشه و من باز هیچ کار نکردم. ترم پیش که واحد داشنم میرفتم دانشگاه و لابه لای کلاسها یه کتابخونه میرفتم تازه پرونده هم داشتم برای کار. ولی این یه ماه هیچ نکرده ام فقط وقت حروم دادم نه مقاله و نه پایان نامه هیچ نکرده ام. دوستان یکی بیاد یه چیزی به من بگه از این سستی در بیام. این وسط خوشحالی احمقانه ی دخترم از اینکه ظهر میاد خونه و من هستم بیشتر رو اعصابمه. ببخشید خیلی مرتبط به پستت نبود. بوس

  2. طاهره می‌گوید:

    خوشحالی دختر شما احمقانه نیست، چون شما از خودتان رضایت ندارید شادی او را احمقانه می بینید.

  3. آیدین می‌گوید:

    خیلی از خوشی ها و فعالیتهای ما فصلیه و کاملا هم طبیعی

  4. زری می‌گوید:

    در جواب طاهره جان، میدونی عزیزم از چه باب میگم احمقانه، شاید حس حماقت در واقع به خودم هست به اینکه آیا ارزشش را داره من این همه سختی را تحمل کنم و بدو بدو کنم فقط برای اینکه بیست ساله دیگه حسرت این فعالیتها را نخورم؟ میدونی همه اش یک شک باهام همراهه و وقتی میبینم دخترم از بیکاریِ مقطعی من اینقدر خوشحاله انگار یکی بهم میگه مگه مجبوری؟ و اونجاست که اون شک پررنگتر میشه و باز می افته تو جونم که شاید بیست سال دیگه از بابت خودت راضی باشم ولی شاید از بابت از داشتن چیزهای دیگه (مثلا رضایت دخترم) ناراضی باشم؟ در جواب این شکها احساس حماقت و عجز میکنم.
    ببخش عتیق جان اینجا را کردم سوال و جواب بیربط به پستت.

    • عتیق می‌گوید:

      به نظر من مهم ترین چیز توی زندگی اینه که در لحظه مرگ حسرت هیچ چیزی به دلت نباشه. جدی میگم. حتی حسرت هوس های احمقانه.

  5. زری می‌گوید:

    سلام. کجایی عتیق جان؟ خوبی ؟

  6. شفق می‌گوید:

    🙂 تا اونجایی می تونی ادامه بدی که فعالیتهای اجتماعیت جز فعالیتهای اجباریه

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.