من محصول جامعه ام هستم

۴- امروز صبح هنوز توی رختخواب بودم که همسر گفت چقدر بعضی از این ملت ما بی شعورند. گفتم دوباره چه شده. گفت رفته اند توی صفحه لیونل مسی و آن دخترکِ مجریِ مراسمِ قرعه کشیِ دیروز به فارسی بد و بیراه نوشته اند. گفتم حالا دیدی که بهتر است ببندند. چیزی نگفت.

۳- رها را برده بودم سیرک. فکر کردم که بچه تا حالا باغ وحش نرفته و حیوانات را فقط توی کتاب یا تلویزیون دیده؛ بهتر است چند تایی را از نزدیک ببیند. ردیف جلو و عقب من پدرهایی بودند که بچه هایشان و احتمالا دوستان بچه هایشان را آورده بودند. همان اول که سر جایم مستقر شدم هر دویشان به بچه هایشان تاکید کردند که حواسشان به لیدی (که من باشم) باشد و مرا اذیت نکنند. پسر هفت هشت ساله مردِ ردیف جلویی کنار من نشسته بود. وقتی سالن تاریک می شد دستش را می گذاشت روی پای من. دفعه اول فکر کردم تصادفی است. اما وقتی چند بار تکرار شد فهمیدم که عمدی است. احساس خیلی بدی پیدا کرده بودم. عقلم می گفت که این بچه خیلی کوچک است برای این کارها. حتما چون مادرش نیامده احساس بدی دارد یا شاید از تاریکی می ترسد. اما کارش من را یاد تجربه های تلخ نوجوانیم انداخت. زمانی که چون از روزی دو ساعت وقت توی سرویس مدرسه تلف کردن خسته شده بودم از پدر و مادرم خواستم اجازه بدهند خودم با تاکسی از مدرسه برگردم. اینقدر اصرار کردم که مجبور شدند قبول کنند. اولین باری که مرد کناریِ توی تاکسی دستش را گذاشت روی پایم اصلا نمی فهمیدم دارد چه کار می کند. اینقدر خودم و کیفم را جابجا کردم و چسباندم به در که کلا ۱۵ سانتیمتر جا گرفته بودم. هر چه من عقب تر می رفتم او جلوتر می آمد. نمی دانستم چه کار کنم. با ترس خیلی زیاد از اینکه بیفتد دنبالم پیاده شدم.  از ترس اینکه پدر و مادرم دیگر اجازه ندهند با تاکسی برگردم هیچوقت چیزی نگفتم.بعدها یاد گرفتم که از اول کیفم را بگذارم بین خودم و نفر کناری و هر وقت کسی توی تاکسی اذیتم کرد بلافاصله پیاده شوم. فهمیده بودم که احتمال اینکه اگر وسط مسیر پیاده شوم او هم پیاده شود همانقدر است که اگر آخر مسیر که خانه امان است پیاده شوم. اما همیشه از اینکه غریبه ای دستش به من بخورد احساس خیلی بدی پیدا می کردم. آن روز هم کار پسر بچه همان حس را برایم تداعی می کرد. اینقدر خودم را کشیدم کنار که فهمید ترس من از تماس فیزیکی با یک آدم غریبه خیلی خیلی بیشتر از ترس او از تاریکی است.

۲- گفت که آقای… گفته باید وی چت را ببندند. گفت اینقدر شعور ندارند که بفهمند با بستن درست نمی شود. گفتم پس باید چه کار کنند. گفت فرهنگ سازی؛ بیایند توی تلویزیون برای مردم توضیح بدهند که چگونه باید با این ابزارهای ارتباطی جدید کار کرد. گفتم ما فرهنگش را پیدا نمی کنیم. گفتم که زنها دیگر نه توی میهمانی زنانه امنیت دارند، نه توی سالن ورزش و استخر و نه حتی توی روضه و عزاداری. هیچ تضمینی وجود ندارد برای اینکه عکس تو بعدا توی اینترنت پخش نشود. گفتم من دیگر خیلی مراقبم که توی میهمانی ها چه بپوشم که بعدا حتی اگر عکسم هم پخش شد نگرانی نداشته باشم. بعد هم برای تایید حرفم یک صفحه ای را نشانش دادم توی فیس بوک که عکسهای بدون حجاب بازیگران زن را گذاشته بود. مثلا یکیشان توی خانه با بچه اش عکس گرفته بود و  حالا عکس داشت دست به دست می گشت. همین اتفاق برای خود ما توی عروسی امان افتاده بود. همه کسانی که همیشه جلویشان روسری یا چادر پوشیده بودم عکسم را توی لباس عروس دیده بودند. این را نگفتم البته. گفت ولی باز هم این راهش نیست. فیس بوک را بستند این هم نتیجه اش. گفتم به نظر من فرهنگ سازی زمانی است که بروند توی مدرسه ها برای همه بچه ها کلاس بگذارند و بهشان آموزش بدهند که چگونه حریم خصوصی و امنیتشان را توی فضای اینترنت حفظ کنند. تا آن موقع هم بهتر است بسته باشد. پوزخند زد.

۱- پرسید: «زنها چه چیزی از شوهرشان را حاضرنیستند با بقیه شریک شوند؟» خیلی بی مقدمه. گفتم به نظر من ذهن شوهرشان را. گفتم برای من  رابطه تو با بقیه زنها تا جایی که بدانم ذهنت را درگیر نمی کند اشکالی ندارد. بعد هم اضافه کردم که این نظر من است و نمی دانم بقیه زنها چگونه فکر می کنند. گفت وقتی تو که سنتی ترین زنی هستی که می شناسم اینگونه فکر می کنی حتما بقیه خیلی راحت تر می گیرند. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم.

این نوشته در بودن ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.