مایی که تکرار پدرها و مادرهایمان هستیم…

۱- مادر: توی بچگی، بزرگترین انتقادم به مادربزرگم این بود که هر وقت می رفتیم خانه اشان، غذا یا آبگوشت داشتند یا سر گنجشکی یا تاس کباب. می گفتم برای من همه اینها آبگوشت است فقط شما برای اینکه ما بچه ها را مجبور کنید بخوریم اسمشان را عوض می کنید.

بعدتر انتقادم به مادرم این بود که یک وقت به خودت می آمدی می دیدی که توی لازانیا لپه پیدا شده. چیزی که از قیمه دو هفته پیشش مانده بود را می ریخت توی مایه لازانیا و می داد به خورد ما.

حالا خودم سه روز پیش مرغ سرخ کرده ام با فلفل دلمه ای و پیاز. روز اول یک سومش را ادویه زدم و ریختم لای تورتیا و سس سالسا زدم. شد غذای مکزیکی. روز دوم دو تا هویج را دراز دراز خرد کردم و گذاشتم کمی بپزد. بعد ریختمش توی دو سوم مایه باقیمانده. نصفش را جدا کردم و ادویه زدم و سویا سس و ریختم روی نودل. شد غذای چینی. امروز هم مابقی را با یک کنسرو قارچ مخلوط کردم و پهن کردم روی یک لایه ماکارونی پروانه ای و پنیر و سس سفید ریختم و گذاشتم توی فر. شد غذای ایتالیایی. خدا را شکر که رها هنوز آنقدر بزرگ نشده که بفهمد همه اشان یک چیز بوده؛ اما با سه اسم متفاوت.

۲- پدر: بابای من عادت دارد وقتی از خانه بیرون می رود همه کارهایی که دارد را یکباره انجام دهد. برای همین بعضی وقتها یک مسیر نیم ساعته تا خانه خاله ام ممکن است سه ساعت طول بکشد. بعضی از این نقاط میانه، الزاما در مسیر نیستند. برای همین هم من هیچوقت از بابایم نخواستم که بیاید مدرسه دنبالم. یک بار که آمد دو ساعت تا خانه در راه بودیم. خودم اگر می رفتم چهل دقیقه طول می کشید. حالا… صبح که از خانه بیرون می روم به هوای یک عکس رادیولوژی ساده، عصر بر می گردم. یک لیست بلند بالا آماده می کنم از کارهایی که باید انجام شوند و مراقبم که مبادا یکی از کارها از قلم بیفتد. البته این یکی زیاد هم بد نیست چون باعث می شود که بعدتر که رها بزرگتر شد، از من نخواهد که بروم مدرسه دنبالش. مطمئنم که به زودی – وقتی معنای زمان را درک کند – خواهد فهمید که ماشین من از پاهای او خیلی خیلی کندتر حرکت می کند.

۳- سخت است که آدم به اشتباهاتش اعتراف کند. پر کردن جای خالی توی عنوان و نتیجه گیری اخلاقی با خودتان.

این نوشته در بودن, مادرانه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

3 دیدگاه دربارهٔ «مایی که تکرار پدرها و مادرهایمان هستیم…»

  1. فروغ می‌گوید:

    مشکل به نظرم از جایی شروع میشه که نخوای شبیه پدر و مادرت باشی، در غیر اینصورت این چیزا طبیعیه

    • عتیق می‌گوید:

      من اتفاقا خیلی دوست دارم که شبیه پدر و مادرم باشم. ولی دقیقا توی چیزهایی بهشون شبیه شدم که همیشه نسبت بهشون انتقاد داشتم و دارم! اون چیزهای خوب رو که آرزوم بوده داشته باشم نگرفتم. نمی دونم چرا.

  2. زری می‌گوید:

    از قدیم هم گفتند منع نکن که سرت میاد.
    در مورد غذا هم من هم خیلی بدم میاومد وقتی می اومدم خونه مامانم تازه شروع میکرد به پخت و پز و خداییش برنامه ی غذایی ام و تایمش الان درسته و از غذای مونده هم بدم میاومد که اون هم دخترجان آب پاکی را ریخت رو دستم، پارسال کنار غذای تازه یه خورده غذای مونده هم گرم کرده بودم که سر میز گفت مامان این غذا مونده است تو بخور! بیا این هم از روزگار ما!

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.