مادربزرگ

توی این دو روز خبر مرگ سه مادربزرگ را شنیده ام. فقط یکی اشان را از نزدیک می شناختم. اما با این وجود برایم معنای بدی داشت. هر چه سعی می کنم نمی توانم بی تفاوت باشم. نمی توانم یاد مادربزرگهایم نیفتم. مخصوصا یاد مادربزرگ مادریم که هر بار تلفن می کنم ازم می پرسد که کی برمی گردید برای همیشه… و من هم هر بار می گویم که تازه درسم را شروع کرده ام و هنوز حداقل سه سالی مانده. نمی گویم که شاید برنگردیم؛ نمی گویم که می خواهیم بمانیم… نمی گویم. و این تنها دروغی است که به خودم اجازه می دهم به راحتی به زبان بیاورم… دنیا دارد کم کم خالی می شود از مادربزرگ های نسل ما…
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.