لک لک ها بر بام

من به اینکه ذهن نیروی جاذبه زیادی دارد و به هر چه فکر کنی به سمتت جذب می شود همیشه اعتقاد داشته ام. اما اگر اعتقاد نداشتم هم این روزها اعتقاد پیدا می کردم. سه سال پیش برای اولین بار من این شهر را دیدم. در بهار. سبزِ سبز. و همان بار اول عاشقش شدم. اولین جایی که در شهر بازدید کردیم همین محله ای بود که الان داریم در آن زندگی می کنیم. این پارکی که رها را می برم بازی کند همانی است که آن روز کلی از لک لک هایش عکس گرفتم؛ لک لک هایی که روی دودکش های کوشک وسط پارک لانه کرده بودند… و این لک لک ها همان لک لک هایی هستند که داستان محبوب کودکیم بودند. لک لک ها بر بام. لک لک ها برگشته اند. من هم اگر جایشان بودم لحظه شماری می کردم که برگردم همینجا. شاید من هم در زندگی های قبلیم  یکی از لک لک های این نارنجستان بوده ام. نمی دانم. یادم رفت بگویم که من به تناسخ هم اعتقاد دارم. هر چند تناسخ هیچ تناسبی با مابقی اعتقاداتم ندارد.

پی نوشت: عکس سمت چپ، جلد کتاب لک لک ها بر بام است و عکس سمت راست، لانه لک لک های پارک نزدیک خانه امان که سه سال پیش خودم از آنها عکس گرفتم.

این نوشته در کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.