لرز

ساعت زنگ می زند. سه و نیم است. از خواب می پرم. گیچ و منگ. توی بخش عمیق خوابم بودم که زنگ زد. داشتم خواب یک حادثه را می دیدم. آخرین کلمه ای که یادم می آید شنیدم مدیریت بحران بود. یک ربع به چهار وقت گرفته بودم از دکتر. رفتم آب بخورم تا یک کمی از فضای خواب بیایم بیرون. از آشپزخانه که برگشتم همسر را دیدم که تبلت به دست نشسته روی کاناپه. جا خوردم. انگار که انتظار نداشته ام اصلا خانه باشد. گفت زلزله شده توی آذربایجان. سومین بار است این چند روز. 
پرسیدم کسی هم کشته شده. گفت نمی دانم. لرزم گرفت. پرسیدم کتم را بردارم؟ هوا سرد نیست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت نه. کیف پولم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. توی همین دو روزی که خانه مانده بودم یکهو تابستان شده بود. درختان همه سبز شده بودند. حتی درخت های مکعبی بلوار. حتی درخت های عمارت روسها.  زن روس داشت وارد عمارت می شد با سگش. به کفشهایم نگاه کردم. نکند خودش را بمالد به کفشم؟ ترسیدم. زن  دامن رنگی گشادی تنش بود و یک پاکت بزرگ گالری لافایت دستش. حرصم گرفت. انگار که ارث پدریم را دزدیده باشد و رفته باشد برای خودش خرید کند. هر چه می کشیم از دست اینهاست… یک پژوی کروک با سرعت زیاد پیچید توی کوچه. همه دیوانه شده اند انگار. به کفشهایم نگاه کردم. مطب دکتر خلوت بود.  توی فاصله ای که منتظر بودم تا نوبتم شود به این فکر می کردم که به دکتر چه بگویم. درد، سرگیجه، حالت تهوع. سردم شد. لرز کردم. برای چه می لرزد؟ چه چیز را می خواهد بالا بیاورد؟ دکتر آمد و رفتم تو. برایم قرصهای قویتری نوشت. نسخه را گرفتم و آمدم بیرون. دوباره لرز کردم. داروخانه خیلی شلوغ بود. تا دم در آدم ایستاده بود. سه تا بچه آلمانی حرف می زنند. تعجب کردم. به خودم گفت اینجا آلزاس است؛ از هر دو نفری یکی آلمانی حرف می زند؛ تعجب ندارد که. مثل این است که توی آذربایجان تعجب کنی که چرا بچه ها ترکی حرف می زنند. آذربایجان زلزله شده. نوبت من، کانتری بود که کنارش کرم های ضد آفتاب را چیده بودند. دریا و پلاژ. پس چرا من سردم بود؟ متصدی داروخانه گفت قرصها قوی هستند. عادت داری؟ سرم را تکان دادم که یعنی آره اما… توی دلم گفتم هیچوقت عادت نمی کنم. آمدم بیرون. توی کوچه خودمان پیرزنی با دامن سبز از روبرو می آمد. حداقل ۹۰ سالش بود. دامنتش رنگ چشمانش بود و رنگ لباس من و گلهای کفشم.  به کفشهایم نگاه کردم. آیا کسانی که مرده اند جوان بودند؟ سردم شد. لرز کردم. رسیدم خانه. یکی از قرصها را خوردم و برگشتم به رختخواب.
این نوشته در شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.