قلب

آخر هفته نشستم فیلم بی وفا۱ را تماشا کردم. ای کاش نکرده بودم البته. چون فیلم هایی که در آنها کسی خیلی ساده و فقط از روی عصبانیت کسی را می کشد خیلی خیلی آزارم می دهد. به نظرم بدترین اتفاقی که ممکن است برای کسی بیفتند این است که باعث مرگ کسی بشود. اما صرفنظر از تمامی فشاری که از نیمه های فیلم به بعد به خاطر مردن پاول تحمل کردم، یک صحنه فیلم مرا برد به روزهای آفتابی گذشته ها. جایی که کانی با باز کردن جعبه موسیقی حباب برفی۲ اش یک عکس سه نفره پیدا می کند با یک جمله عاشقانه در پشتش. من هم زمانی که می خواستم شهر دوران کودکیم را ترک کنم از یکی از سه دوست صمیمیم یک گلدان سفالی کادو گرفتم. گلدانی که خودش درست کرده بود برایم. گلدان سالها توی کتابخانه اتاقم بود و همیشه هم مراقب بودم که اتفاقی برایش نیفتد. اما یک روز، علیرغم تمامی مراقبت های من، افتاد و شکست. داشتم قطعاتش را جمع می کردم که متوجه نوشته ای شدم که دوستم زیر گلدان برایم نوشته بود. اینکه من بهترین دوستش هستم و هیچوقت فراموشم نمی کند و از این حرفها. نوشته ای که اگر گلدان نشکسته بود شاید هیچوقت متوجهش نمی شدم… بعضی وقتها همه ارزش واقعی یک چیز در درون آن است. درونی که تا پوسته بیرونی را کنار نزنی نمی بینی.

۱٫Unfaithful  
۲٫Snow globe
این نوشته در کهنه خاطرات, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.