عید

گفت عید می خواهم. گفتم عید بگیر تا عید شود. گفتم عیدی بده تا عید شود. عید گرفت. لباس نو پوشید. عطر زد. یک اسکناس نو گذاشت توی کیفش و رفت میان جمعیت. نمازش که تمام شد موقع پوشیدن کفش پسرک را دید. کنار پدرش ایستاده بود. خودش بود. همانی که باید عیدی می گرفت. اسکناس را درآورد و به سویش دراز کرد. گفت عیدت مبارک. پسرک هاج و واج به پدرش نگاه کرد. پدر برایش توضیح داد. کر بود. لال بود. عید شد.
این نوشته در کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.