شوک

یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی در خانه را باز می کند و می آید تو، هوا یکهو گرفته می شود و خانه تاریک و سرد می شود و هر روز هفته که باشد می شود عصر جمعه؛ انگار که یکهو بفهمد که دلش که تنگ بشود نمی تواند سوار تاکسی شود و برود خانه پدری؛ انگار که یکهو بفهمد که هر چقدر هم که داد بزند صدایش به هیچ «آشنا»یی نمی رسد. یکهو یک عالمه ترس و تنهایی و بغض می ریزد توی قلب آدم. باید شب بخوابی و صبح به همه اشان تلفن کنی تا باورت شود که زندگی، هم برای آنها و هم برای تو، همچنان ادامه دارد و هیچ کدام از ترسهایت آنقدرها واقعی نیستند؛ همانطور که دفعات قبل واقعی نبوده اند…

شوک است… می گذرد.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

1 دیدگاه دربارهٔ «شوک»

  1. . می‌گوید:

    🙂 من فکر کردم همه وقتی به خونه ی خودشون میرسند حس بهتر دارند:)
    من موقع برگشتن از سفر همیشه دلم میخواد زودتر به خونه برسم (البته من در غربت نیستم.) ولی نمی دونستم کسایی که یک شهر/ کشور دیگه ن اینطورند.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.