سنا

دو ماه پیش شروع کردم به نوشتن یک داستان. در باره دختری هم سن و سال خودم که البته اولش اسم نداشت اما حالا اسمش سنا ست. اوایل تمام وقت آزادم را می نوشتم. حالا اما گذاشته ام که سنا از من جدا شود و پایان خودش را برای قصه اش پیدا کند. با اینکه دیگر داستان نویسی ام متوقف شده اما نمی توانم از روزمرگیهایم هم اینجا بنویسم؛ با وجود اینکه اتفاقات خیلی جالبی این روزها می افتند برایم. نمی توانم بفهمم که این اتفاقات دارد برای من می افتد یا برای سنا. یک جوری دنیای عینی و ذهنی ام قاطی شده که فهمیدن اینکه چه چیزی واقعا دارد اتفاق می افتد و چه چیزی را ذهن من دارد می سازد برایم خیلی سخت شده. امروز به زور خودم را نشانده ام پای وبلاگ و سنا را فرستاده ام دنبال زندگیش. اگر برود البته. بعضی وقتها فکر می کنم که چطور این نویسنده های بزرگ که داستان های تاثیرگذار نوشته اند دیوانه نشده اند. 
این نوشته در تجربه های من ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.