سالی که نکوست…

۱- امسال خوب شروع شد. رفتیم ایران. خیلی سفر خوبی بود. برای اولین بار بدون هیچ مساله ای گذشت. البته بدون هیچ مساله ای بین خودمان. با دیگرانی که نمی شناختیم تا دلت بخواهد مساله داشتیم. یادم هست که رفته بودم برای معاینه چشم که گواهینامه جدید بگیرم. دکتر یک نیم ساعتی برایم حرف زد راجع به وضع مملکت و آنهایی که می روند و زنها… که بهتر است خانه بمانند و به بچه هایشان برسند چون زن به هر جایی هم که برسد مهم ترین وظیفه اش مادری است… جوابش را ندادم. نگفتم که مادری که سلامت روانی نداشته باشد نمی تواند بچه سالمی تربیت کند. نگفتم که خانه نشینی و دور بودن از اجتماع مادر را مریض می کند. هیچی نگفتم. فقط دلم می خواست زودتر سخنرانی اش تمام شود و بتوانم در بروم از آنجا. الان که فکر می کنم همه یک چیزی اشان بود. یک چیزی که من نفهمیدم.
۲-…
۳- امسال خوب تمام شد. همسر بعد از ۶ ماه استرس لاینقطع پایان نامه اش را تحویل داد و ما یک نفس راحت کشیدیم. الان هم حالش خیلی بهتر است. اصلا انگار شده یک آدم دیگر. من اما هنوز همانی ام که بودم.
۴- امسال خوب شروع شد و خوب هم تمام شد. بی خیال وسطش که گَند گذشت.
۵- بی خیال همه چیز. مهم بهار است که می آید. بهار مبارک.

پی نوشت: ای کاش این پایان خوش سال ۹۱، بشود آغاز نکوی سال ۹۲. هر چند دیگر به این که سالی که نکوست از بهارش پیداست اعتقاد ندارم.

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.