زندگی ما اینطوری است دخترم…

از صبح سعی کردم برای رها توضیح بدهم که «ما داریم می رویم». توضیح بدهم که امروز آخرین روزمان است اینجا و فردا دیگر نیستیم. هر بار بعد از همان جمله اول بغضم می گرفت. به وضوح ناراحت بود. الان همسر دارد سعی می کند که توجیهش کند. دارد می گوید که هر کس خانه ای دارد و ما هم باید برویم خانه خودمان؛ می گوید اینجا خانه ما نیست. خانه ما همانجاییست که پشمک هست و اتاقت هست و دورای بزرگت هست؛ پوزخند می زنم: پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمه و دایی و عمو را بگذار و دلت را خوش کن به یک خرگوش و به یک عروسک. می گوید «زندگی ما اینطوری است». فکر می کنم: زندگیِ مزخرفِ نسلِ سرگردانِ ما که معلوم نیست اهل کجاست. رها می گوید «نمی خواهم» و دو سه دقیقه بعد در حالی که سرش روی پای پدرش است خوابش می برد.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.