رویا

روی میز آتلیه نشسته بود؛ من روی سه پایه. میان زانوانش محاصره شده بودم. گفت توی همه این سالها با آدمهای زیادی بوده اما توی خلوتش فقط به من فکر کرده. باور نکردم. می فهمیدم که دارم خواب می بینم. می فهمیدم که این خواب، نتیجه افکار روزم است. عبارت «در خلوت» هم که معلوم بود از کجا می آید.
چند سال پیش هم خواب دیده بودم که داریم کنار هم راه می رویم؛ با فاصله. ناگهان یک کامیون به ما نزدیک شد. من به او نزدیک تر شدم. 
 این دو خواب و تمامی خواب های دیگری که در این ده سال دیدم از آن روز زمستانی که توی آتلیه پشت سرش ایستاده بودم و کارش را نگاه می کردم و او بدون مقدمه گفت «دوستت دارم» واقعی تر بودند.
این نوشته در کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

3 دیدگاه دربارهٔ «رویا»

  1. هما می‌گوید:

    سلام دوستم
    ینی چی؟!
    ینی با اینکه ازدواج کردی کسی دیگه رو دوست داری؟

  2. عتیق می‌گوید:

    هیچ کدوم از چیزهایی که اینجا می خونی کاملا واقعی نیست. توشون دنبال رابطه با زندگی شخصی من نگرد.

  3. هما می‌گوید:

    سلام من کامنت دادم ولی شاید نرسیده.
    میخواستم بگم عذر میخوام اگر ناخواسته موجب رنجش شدم.
    اگر برچسب گذاری مناسب تر بودی خواننده سردرگم نمی شد.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.