روزهای یکی در میان لاک پشتی

دیشب رفتم به مهمانی که … بار قبل بعد از برگشتن ساعت ها بحث کردم که بار بعد که دعوت شوم نمی روم. فلسفه باران این است که آدم نباید به هیچ چیز نه بگوید. می گوید اینکه دعوت ها را رد کنی خیلی زود برایت تبدیل می شود به یک عادت. راستش جمعه یک دوستی را دیدم که احساس کردم زندگیش شبیه آن چیزی است که من در رویایم دارم. هر وقت دوست داشته باشد می خوابد، هر وقت دوست داشته باشد بیدار می شود، با هر کس که دوست داشته باشد معاشرت می کند و فقط کارهایی را انجام می دهد که واقعا دوست دارد. یک دنیای کوچک که او فرمانروایش است. اما انگار وقتی که از نزدیک دیدم زیاد خوشم نیامد. یعنی مثل لباسی که وقتی توی ویترین می بینی دلت را می برد اما به محض نگاه به خودت در آینه‌ی اتاق پرو می بینی که قد و قواره تو نیست؛ به تو نمی آید؛ با آن چیزی که در تصورت بوده فرق دارد… یا هر چیز دیگر. نمی دانم. یک لحظه شک کردم در اینکه آیا واقعا این سبک زندگی را دوست دارم یا … آن شکل زندگی که شب که می رسی خانه چند دقیقه بعد همانطور که داری حرف می زنی بیهوش می شوی. برای من هم که تعادل برقرار کردن سخت است. یا باید زندگی لاک پشتی را انتخاب کنم یا زندگی به سبک بلدوزر را.  حالا که فهمیدم سبک لاک پشتی سبک من نیست دارم تمرکز می کنم روی روش بلدوزر. دارم خودم را مجبور می کنم به معاشرت کردن، به قبول کردن دعوت ها و … به تغییر دادن جو به آن شکلی که کمتر آزارم می دهد. دیشب موفق بودم. به نظر خودم البته. یمین و یسارم نبودند که بتوانم نظرشان را بپرسم.

شاید هم نهایتا باید برسم به همان روش یک روز در میانی خودم… یک روز لاک پشت یک روز بلدوزر… فقط مساله این است که نمی دانم امروز چه روزی است!

این نوشته در چله ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.