رها و تارا

آیدین را قبل از آن شب چند بار در جمع ایرانیان دیده بودم. در مورد معماری حرف زدیم. قرار یک کار هم گذاشتیم؛ اینکه برای مجله ما با یک معمار فرانسوی مصاحبه کند؛ اما فقط در همین حد. کلیات و کار. تا آن شب؛ شبی که قرار بود فردایش بروم ایران؛ تنهایی. برای اینکه بارداری در غربت* سخت بود برایم. شب آخر؛ رفتیم مرغ سوخاری. با همسر و یک خانواده ایرانی دیگر. آیدین و شوهرش و پدر و مادرش هم آنجا بودند. شب آخر سفر آنها هم بود. قرار بود با هم توی یک پرواز باشیم. این را آنجا فهمیدم. یک کمی خیالم راحت شد که پدر و مادرش هستند که اگر اتفاقی افتاد کمکم کنند. آیدین کشیدم کنار و درِ گوشم گفت که شنیده باردارم. گفت که خودش هم باردار است. بچه هایمان چند روز با هم اختلاف داشتند فقط. ۷ روز. گفت که هیچ کس نمی داند حتی پدر و مادرش. قرار بود تازه آن شب بهشان بگوید. موضوع من را همه می دانستند اما؛ از بس که حالم بد بود. اوایل گفته بودم که گرمازده شده ام. تا مدتی خودم هم همین فکر را می کردم. تا بعد که فهمیدم مشکلم گرمازدگی نیست. قبل از اینکه من بفهمم همه متوجه شده بودند؛ همه آن جامعه کوچک ایرانی. اما بارداری آیدین را کسی نفهمیده بود. با پدر و مادرش رفته بودند مسافرت؛ بدون هیچ مشکلی. با خودم فکر کردم که چقدر قوی است. ممکن است آدم تهوع و سرگیجه و سردرد نداشته باشد اما… خستگی و کم انرژی بودن را همه دارند… خوشحال شدم از اینکه بارداریم دیگر غریبانه نیست.. چون در فاصله صد متری خانه ام زن دیگری  بود که مثل من تولد کودکش را انتظار می کشید؛ زنی که به زبان مادریم حرف می زد.

یکی دو ماه آخر بیشتر با هم بودیم. سنش دو سه سالی از من بیشتر بود. اینکه قرار بود زودتر از من مادر شود هم باعث می شد بیشتر به چشمم بزرگ بیاید. با هم می رفتیم کلاس های آمادگی برای بارداری. تنها کسی بود که راحت می توانستم مسائلم و دغدغه هایم را با او مطرح کنم. هر چند خیلی با هم فرق داشتیم. او با آرامش از تک تک روزها لذت می برد و منِ همیشه عجول روز شماری می کردم که این دوران تمام شود؛ نه به خاطر مشکلات بارداری و اضافه وزن و سندروم پاهای نا آرام و بیدار شدنهای مکرر شبانه و حتی نه به خاطر آزمایش های خون هفتگی و دیابت… احساس می کردم بزرگترین رسالتم این است که بچه ام سالم به دنیا بیاید و تا وقتی با چشمان خودم نمی دیدم مطمئن نمی شدم.

روز آخر باید یک پروژه ای را تحویل می دادم. تا ساعت هفت و نیم درگیر کار بودم. وقتی اذان شد تازه از سر کامپیوتر بلند شدم. نماز مغربم را خواندم اما همانجا سر جانماز زدم زیر گریه. انگار که همه غم دنیا را یکهو ریخته باشند توی دلم. خودم هم تعجب کردم از این تغییر حال. چند دقیقه نشستم اما دیدم بهتر نمی شوم انگار. به زور نماز عشایم را خواندم. رفتم که یک فکری برای شام بکنم اما دلم چیزی نمی خواست. یک لحظه احساس کردم که… زنگ زدم به آیدین. پرسیدم این کیسه آب که می گویند دقیقا حجمش چقدر است؟ گفت من تا حالا نزاییده ام. نمی دانم. پرسید چطور. گفتم احساس می کنم کیسه آبم پاره شده. گفتم که از شوهرش بپرسد. آخر شوهرش پزشک است. پرسید و گفت که بهتر است زنگ بزنم به بیمارستان و بپرسم چه کار باید بکنم. به همسر گفتم. اینقدر دستپاچه شده بود که اسم خودش را هم به زور یادش می آمد. زنگ زد به یکی از همسایه های ایرانیمان.  ماجرا را گفت و از او خواست که زنگ بزند بیمارستان. او هم به جای زنگ زدن راسا وارد عمل شد. شال و کلاه کرد که بیاد خانه ما و به ما هم گفت که حاضر شویم. درد شروع شده بود. با فاصله های کم. تازه فهمیدم چرا مادر شوهرم میگفت درد زایمان چیزی نیست که با دردهای دیگر بشود اشتباهش گرفت. ساعت یک ربع به ده رسیدیم بیمارستان. رها چند دقیقه بعد از نیمه شب به دنیا آمد. صبح فهمیدم که آیدین هم همان شب رفته بیمارستان… توی شهر به آن کوچکی و توی یک جمع ایرانی صد نفره، یک روز صبح، دو فرشته کوچک به دنیا آمدند. رهای من و تارای آیدین.

آنها چند ماه بعد از آن شهر رفتند. ما هم چند ماه بعدترش. اما مطمئنم وقتی رها بزرگ شود حضور تارا برایش یک دلگرمی بزرگ خواهد بود. همانطور که حضور مادرش برای من بود.

* این پست را بخوانید.

پی نوشت: هنوز هم وقتی به لحنش موقع گفتن «من تا حالا نزائیده ام» فکر می کنم خنده ام می گیرد!

این نوشته در رها, کهنه خاطرات, مادرانه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

3 دیدگاه دربارهٔ «رها و تارا»

  1. پرتو می‌گوید:

    زیباست ، ساده و دلنشین.بنابراین از دل بر خاسته .

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.