دلم می خواهد بروم سفر…

مهندس می گفت حالت خوب نیست چون ورودیت خیلی زیاد است اما اصلا خروجی نداری. می گفت باید کار کنی. کار. راست می گفت. من فقط شده بودم یک گیرنده. یک چیزی که همه محیط  و اتفاقات را توی خودش ذخیره می کرد اما چیزی بروز نمی داد. دیروز احساس کردم که دلم مسافرت می خواهد. خودم تعجب کردم. منِ سرماییِ بد سفر… تا حالا نشده بود که توی زمستان دلم بخواهد بروم مسافرت. اصلا چندین سال بود که کلا دلم نمی خواست بروم مسافرت. حتی پراگ و بوداپست و وین که مقصدهای رویاییم بودند. اما دیروز دلم سفر می خواست. سعی کردم قانعش کنم که به لیست کارهایی که باید ظرف این سه هفته انجام دهد، به ایمیل های ستاره دار، به جلسه ها و ددلاین ها فکر کند. قبول نکرد. اینقدر دیر به فکر سفر افتادم که دیگر برنامه ریزی برایش امکانپذیر نیست؛ اما برای همه آن کارهایی که باید انجام شوند و به قول مهندس خروجی محسوب می شوند به ورودی نیاز دارم؛ برای جواب دادن به آدمهایی که نمی دانم چرا اینقدر سوالاتشان سخت شده؛ برای درست عمل کردن در موقعیت هایی که حتی اگر بخواهم با روش تراپستم معادلاتشان را ساده کنم باز هم تعداد مجهولاتشان بیشتر از تعداد معادلاتشان است. به یک سفر نیاز دارم. شاید با یک کتاب. شاید با یک فیلم و شاید… حتی با یک رویا.

این نوشته در هیچ ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.