دخترم رز

* هشدار: این داستان هنوز کامل نیست.

با وجود فریادهای رودخانه همیشه غران، صدای فرانسواز هاردی تا اواسط پل به گوش می رسید: «دوست من رز دیروز صبح مرد». مردن رز توجه کسی را به خود جلب نکرد. همه در حال خودشان بودند. در حال و دنیای خودشان. دختران و پسران جوان بدون اینکه چیزی بگویند یا بشنوند به چشمان طرف مقابلشان خیره شده بودند. در کافه جای سوزن انداختن نبود. صندلی ها توسط عاشقان شهر اشغال شده بود. میزها پر بود از شاخه های رز و شکلات و خرس های خندان. من تنها کسی بودم که در کافه به این بزرگی «تنها» نشسته بود. البته شانس زیادی می خواست که بتوانی در چنین روزی در کافه کنار پل جای خالی پیدا کنی. آنهم در چنین هوایی. من همیشه خوش شانس بودم. البته نه همیشه ی همیشه. اما هیجده سال پیش، همان سالی که رودخانه به جای یک سهمیه سالانه همیشگی اش دو قربانی گرفت، در چنین روزی، درست لحظه ای که فکر می کردم بدشانس ترین مرد دنیا هستم که باید به جای اینکه ولنتاین را با یک زن جوان و زیبا بگذرانم و تنها با خریدن چند شاخه گل یک عشق و حال اساسی بکنم، مجبورم بروم خانم دیویز را ببینم و به مزخرفاتش گوش دهم، درست در همان لحظه دستی به شانه ام خورد. رویم را که برگرداندم از زیبایی موجودی که پشتم ایستاده بود نفسم بند آمد. دختر به زور بیست سالش بود. گونه هایش به رنگ رز بود و چشمانش می توانست آدم را در خود غرق کند. دختر یک پیراهن توری سفید به تن داشت که برای این فصل از سال بیش از حد نازک بود و موهایش را با یک حلقه از شکوفه های سفید آراسته بود؛ موهایی که به رنگ شکلات تلخ بودند.

«هیچ میز خالی در کافه نیست؛ می توانم اینجا بنشینم؟». بدون اینکه لحظه ای تردید کنم گفتم حتما. دختر بند کیفش را آویزان کرد به پشتی صندلی، یک جعبه سفید کوچک را گذاشت وسط میز و نشست. چند ثانیه به جعبه خیره شدم. پرسید دلتان می خواهد داخلش را ببینید. طبیعتا گفتم بله؛ نه برای اینکه کنجکاو باشم که بدانم داخل توی جعبه چیست؛ بیشتر برای اینکه بتوانم بیشتر با او حرف بزنم. در جعبه را باز کرد. یک گل رز کاملا شکفته درون جعبه بودکه بیش از این زیبا بود که بتواند طبیعی باشد. انگار ذهنم را خوانده باشد بدون مقدمه گفت: «طبیعی است. دقیقا نمی دانم چطور این کار را می کنند اما می دانم که گل را با مایع خاصی پر می کنند؛ چیزی که باعث می شود رز چندین سال عمر کند و پژمرده نشود.». قبل از اینکه بتوانم با خودم در باره اینکه رزی که مایع حیاتی داخلش خالی شده زنده تر است یا رزی که سالها هیچ تغییری نمی کند، با شنیدن اسم چیزی که دختر سفارش داد برگشتم سر میز. «شراب قرمز. این ساعت؟!». این را نگفتم البته. اما خودش متوجه تعجبم شد. گفت که امروز و اینجا با دوستش قرار دارد؛ اگر موافق باشد که ازدواج کنند ساعت ۴ می آید.

–        و اگر نیاید…؟؟؟

–        حتما می آید… اگر نیاید یعنی… حتما می آید.

مطمئن بودم که نمی آید. ساعت برج کلیسا ۳ و ۵۸ دقیقه را نشان می داد. اگر قرار بود بیاید حتما تا حالا آمده بود. در سکوت نگاهش کردم. تماشای بازی لبهایش با لبه گیلاس شراب برای اینکه روزم را بسازد کافی بود. البته نه تمام روز؛ همان دو دقیقه. وقتی زنگ ناقوس کلیسا چهار بار نواخت با خودم فکر کردم که امروز روی دور شانسم. دومین گیلاس را من برایش سفارش دادم. پرسید «می آید؟». گفتم «آدم باید احمق باشد که دختری به زیبایی تو را آنهم در چنین روزی رها کند.».

سومین گیلاس را که تمام کرد ساعت ۴ و ۱۳ دقیقه بود. گفتم سردم است. کتم را درآوردم و انداختم روی شانه اش. چهارمین گیلاس … ۴ و ۲۲ دقیقه. گفت سردم است. صندلیم را کشیدم کنار صندلیش و دست چپم را انداختم دور شانه اش. پیراهنش آمده بود بالا و دست راست من هم مسلما نمی توانست بیکار بماند. نگاهم کرد اما چیزی نگفت. دو سه دقیقه بعدتر صورتم در موهایش گم شده بود. گفتم «تو که می خواستی امروز ازدواج کنی… با من ازدواج کن.». پرسید: «تا حالا عاشق شده ای؟». گفتم نه. پوزخندی زد و خودش را کنار کشید. گیلاس پنجم را که تمام کرد آشکارا می لرزید. گفتم: «محل کار من همین نزدیکی است؛ بیا برویم آنجا گرم شوی.». بلند شد و دستش را انداخت دور گردنم. من هم… فکر کردم خدا را خوش نمی آید یک دختر ۲۰ ساله مست را که از سر بی کسی به من پناه آورده تنها بگذارم. زیر نگاه های سنگین منشی رفتیم توی دفتر من. کیف و جعبه اش را گذاشت روی میز. خودش هم نشست روی لبه میز. بر طبق نشانه شناسی من این یعنی پرچم سفید. ۱۲ دقیقه بعد کار تمام شده بود. دختر حتی یک کلمه هم حرف نزد. برای من البته اهمیتی نداشت. داشتم لباسهایم را مرتب می کردم که صدای افتادن چیزی آمد. برگشتم. گفت «گور بابایش»، کیفش را برداشت و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بیندازد یا خداحافظی کند رفت. جعبه هیچ جا نبود. نه در دستانش و نه روی میز. من اما برایم مهم نبود. با کمتر از ۲۰ دلار صاحب عشق  و حال ولنتاینی شده بودم و شب هم بدون مزاحمت و بدون اینکه مجبور باشم دروغ های مسخره رمانتیک سرهم کنم می توانستم بخوابم. آن روز خوش شانسی ام با حرف خانم دیویز که گفت دیگر نمی خواهد جلسات تراپی را ادامه بدهد کامل شد. البته این خوش شانسی به اندازه دختر سفیدپوش راحت به دست نیامد. هنوز نفسش جا نیامده بود که گفت:«شنیده اید که امروز رودخانه دوباره یک قربانی گرفت… یک پسر جوان… بیچاره مادرش.». چند دقیقه در سکوت گذشت. او اشک می ریخت. اولین بار در این شش ماه  بود که می دیدم به جای اینکه فقط غر بزند احساساتش را با گریه بیرون می ریزد. برای چند لحظه حس همدردیم بیدار شد. «این رودخانه لعنتی تا کی می خواهد اینطور قربانی بگیرد؟». اما فقط چند لحظه. او دوباره برگشت پشت نقاب. اول همان ناله های همیشگی در باره اینکه شوهرش عمدا پسرشان را در رودخانه غرق کرده؛ بعد اینکه دلش می خواهد دوباره بچه دار شود اما نمی خواهد شوهرش پدر بچه اش باشد؛ بعد اینکه دارد به دنبال یک مرد مناسب می گردد که این افتخار را نصیبش کند. توضیحاتش این بار کامل تر شده بود: «به بانک اسپرم هم فکر کرده ام اما آنها به زنان متاهلی که مشکلی برای بچه دار شدن ندارند خدمات ارائه نمی دهند؛ من که هر مردی را پدر دخترم نمی کنم… دخترم… رز» . آه بلندی کشید و ساکت شد. وقتی پرسیدم چرا دلش نمی خواهد آقای دیویز پدر بچه باشد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «هربار که بحث غرق شدن بچه پیش می آید او می گوید دیوید بچه من هم بود؛ دلم نمی خواهد او پدر بچه باشد که اگر روزی او را هم در رودخانه غرق کرد نتواند بگوید بچه من هم بود.».

«چرا فقط یکی؟؛ حیف است از خودتان فقط یکی بازتولید کنید.». این را نگفتم البته. به جایش سکوت کردم تا او ادامه دهد: «دوست دارم دخترم چشمانی به رنگ زمرد، موهایی قهوه ای و پوستی برنزه داشته باشد؛ یعنی شبیه به …». نگذاشتم جمله اش را تمام کند. به بهانه دستشویی معذرت خواهی کردم و آمدم بیرون. پنج دقیقه طولش دادم شاید از سرش بپرد. تصور دختری با صورتی پرمو و صدایی کلفت که تنها تیرگی پوست را از من به ارث برده حالم را به هم می زد. صورتم را آب زدم و برگشتم به اتاق. خانم دیویز خم شده بود و داشت در کیفش را می بست. سطل اتاق کنار کیفش بود. من را که دید هول شد، سریع سطل را برگرداند سر جایش، خودش را جمع و جور کرد و گفت فکر می کند دیگر به تراپی نیاز ندارد.

امروز اما به اندازه آن روز خوش شانس نبودم. کبوتران در خاکستری آسمان گم شده بودند. رودخانه غران بود و صدای دستگاه پخش صوت کافه را به زور تا ده قدمی اش می شد شنید. برای اولین بار حس می کردم تنها بودن بین این همه زوج آنقدرها هم خوش شانسی نیست. در افکارم غرق بودم که دستی به شانه ام خورد. صدای زنانه کلفتی گفت: «هیچ میز خالی در کافه نیست؛ می توانم اینجا بنشینم؟». برگشتم. مردی روی ویلچر و زنی با صورتی بدون مو منتظر جوابم بودند. گفتم حتما. زن نشست. بند کیفش را آویزان کرد به پشتی صندلی، یک جعبه سفید کوچک را گذاشت وسط میز و نشست. چند ثانیه به جعبه خیره شدم. پرسید دلتان می خواهد داخلش را ببینید. بدون اینکه منتظر جوابم شود دو قطره اشک روی گونه هایش را پاک کرد و در جعبه را برداشت. «اینها خاکستر دخترم هستند. می خواهم برای رودخانه قربانی اش کنم. رز ۱۸ سالش بود. شوهرم باعث مرگش شد.». مرد چشمانش را بست. «خودم دیدم خفه اش کرد؛ البته او پدر واقعی اش نبود». مرد لب هایش را کج کرد اما هر چه تلاش کرد چیزی جز سکوت از دهانش بیرون نیامد. خاکسترهای درون جعبه قرمز بودند.

درست وقتی ساعت برج کلیسا چهار ضربه نواخت همسر آقای روی ویلچر از جایش بلند شد، جعبه را برداشت و به سمت پل رفت. زنی با یک پیراهن توری سفید که برای این فصل از سال بیش از حد نازک بود وسط پل توقف کرد و به رودخانه خشمگین خیره شد. دختری از میز کناری با صدای بلند گفت: «مامان من اینجام» و برای زن سفیدپوش دست تکان داد. زن برگشت و لبخند زد. هیچ نگفت اما من و آقای روی ویلچر صایش را شنیدیم: «رز… دخترم».

از بلندگوی کافه صدای ویتی هیوستون آمد «همیشه عاشقت خواهم ماند». رودخانه آرام گرفت، هوا قرمز شد و عطر رز همه جا را پر کرد. چشمان رز به رنگ زمرد بود.

این نوشته در تمرین نوشتن, شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.