دختربچه ای که کفش تق تقی می پوشد تا همقد مادرش شود…

هر وقت دور هم بودیم و مامان یا خاله ام به خاطر «جوان نبودن» سوتی می دادند و ما دخترها بهشان می خندیدیم خاله ام می گفت: «ما به شما نمی رسیم اما شما به ما می رسید». آن روزها این حرفش تاثیر چندانی نداشت روی خنده ما. کم کم خودشان هم به خنده می افتادند. اینقدر فاصله احساس می کردیم بین جایی که ما بودیم و جایی که آنها بودند که می گفتیم: «حالا کو تا ما برسیم به شما». اما این حالا کو کم کم دارد نزدیک می شود. هر بار که به خاطر یک تغییر کوچک سردرد می گیرم یا بیش از حد احساس خستگی می کنم یا از یک تکنولوژی جدید سردر نمی آورم و به خاطر محافظه کاری و ترس می چسبم به همان قدیمی ها، به خودم هشدار می دهم که فاصله قاعدتا نباید اینقدر کم می بود؛ خودت را جمع و جور کن. نمی دانم طبیعی است یا نه… اینکه از خواندن نوشته های آدمهای مسن تر از خودم بیشتر لذت می برم تا خواندن نوشته های جوانتر ها. زندگی آدم های چهل ساله برایم جذاب تر است. انگار که بخواهم مثلا فاصله خودم و مامان و خاله ام را کوتاهتر کنم. انگار که بخواهم آنها را کنار خودم نگه دارم. خاله ام نمی داند اما… آرزویم این است که به آنها برسم.
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها, کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.