داستان یک عکس

بالاخره بعد از چند سال عکس فیس بوکم را عوض کردم. بیشتر به زور خواهرم البته. عکس قبلی را خیلی دوست داشتم. یک حسی توی نگاهم بود که هیچوقت توی هیچ عکس دیگری تکرار نشد. یک جور بی خیالی شاید. جالبیش این است که این عکس فردای شبی گرفته شد که یکی از آرزوهای بزرگم مرد. شب تا صبح با خودم کلنجار می رفتم که دفنش کنم یا دوباره دم مسیحایی بدمم تویش و به زور چند وقتی زنده نگه دارمش. یادم نیست آن شب چه تصمیمی گرفتم اما… آن آرزو دو سه سال دیگر هم زنده ماند؛ البته کج دار و مریز؛ توی کما. هر از گاهی بیرون می آمد و بعد از دو سه روز دوباره بیهوش می شد. یک ماه، دوماه؛ بعضی وقتها بیشتر؛ بعضی وقتها هم کمتر. یک روز دیگر طاقتم طاق شد و خودم لوله های اکسیژن را از بدنش جدا کردم. خودم کشتمش. خودم دفنش کردم و خودم برایش فاتحه خواندم. بعد از آن همه مردن و زنده شدن… اصلا سخت نبود. حتی گریه هم نکردم. به جایش یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پی زندگیم. از آن آرزو فقط این عکس مانده بود که آن هم امروز به خاطره ها پیوست.

پی نوشت: به قول یک دوست… تراژدی چندین بار که تکرار شود می شود کمدی.

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.