خنده بر هر درد بی درمان دواست

این روزها اصلا حال خوبی نداشتم. حال بد هم که نوشتن ندارد. امروز با اینکه همسر نبود و من هم خانه ماندم که از تنهاییم استفاده کنم اینقدر بی حوصله بودم که فکر کردم شاید اگر بروم لابراتوار حالم بهتر شود. حداقل سرم به یک کاری گرم می شود و از فکر و خیال دست می کشم. اما نرفتم. فکر کردم که چنین موقعیتی ممکن است دیگر تا ماه ها پیش نیاید. رها را گذاشتم مهد و برگشتم خانه. نشستم فیلم سنگ صبور را دیدم. بعدش هم می خواستم بنشینم خودم را به فیلم و سریال سرگرم کنم که یادم آمد که صبح هم داروهایم را نخورده ام و مجبورم بروم یک چیزی درست کنم برای ناهار که بتوانم با غذا قرصهایم را بخورم. توی این فاصله سر زدم به وبلاگ خانم شین و دیدم که نوشته… سبز نخواهم شد… انگار تصویر خودم را در آینه دیده باشم. خنده ام گرفت. راست می گفت. همه زنها عین هم هستند. غیر منصفانه ترین قضاوت ها را در مورد خودشان می کنند و بدترین تصور ممکن را از خودشان دارند. بر عکس مردها که بهترین تصویر از خودشان را خودشان می بینند وقتی در آینه نگاه می کنند… خنده ام گرفت و … خنده هم که می دانید بر هر درد بی درمان دواست!

پی نوشت: نشستیم به نوشتن و … ناهارمان سوخت!

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.