خستگی های یک سی ساله

تازه فهمیده ام که خیلی طبیعی است که آدم در دهه چهارم زندگیش همیشه خسته باشد. هیچ دوره ای در زندگی اینقدر سخت نیست. نه شور و هیجان و انرژی بیست سالگی هست و نه آرامش و جا افتادگی چهل سالگی. یک ملغمه ای است از یک دنیا چیزهای تازه که باید سعی کنی خودت را با آنها هماهنگ کنی. کار، زندگی مشترک، بچه، خرید خانه و خیلی چیزهای دیگر. باید سعی کنی جا بیفتی؛ مثل روزهای اول در یک خانه جدید. وقتی چهل سالت شد دیگر اگر می خواستی ازدواج بکنی کرده ای و اگر نه دیگر معلوم است که نمی خواهی بکنی؛ اگر می خواستی بچه دار شوی داری و احتمالا اولین بچه ات دارد می رود مدرسه و اگر نه هم دیگر قیدش را زده ای؛ کارت هم مشخص است؛ دیگر خیلی کم احتمال دارد که بخواهی محل کارت را عوض کنی؛ همینطور خانه ات را. شاید برای همین باشد که می گویند مردها در چهل سالگی دوباره عاشق می شوند؛ زنها هم احتمالا افسرده.
آن قدیمترها که  دختران در هیجده سالگی ازدواج می کردند و در بیست و هشت سالگی چهار تا بچه قد و نیم قد داشتند احتمالا همین حرفهایی را که ما الان درباره سی و خورده ای سالگیمان می زنیم در باره بیست و خورده ای سالگیشان می زدند. با این تفاوت که آدم در بیست و خورده ای سالگی خیلی پر انرژی تر است. نه جسمش اینقدر خسته و بی حال است و نه روحش اینقدر زخم خورده.
باید راهی پیدا کنیم برای بالابردن انرژی و توان روحی و جسمی امان چون هنوز خیلی از راه مانده. باید پر انرژی و شاداب به حرکتمان ادامه دهیم نه خسته و خمود. باید راهی پیدا کنیم.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.