خسته نباشی خانم «شهر»

پاریس را همیشه دوست داشتم؛ البته قبل از اینکه برای اولین بار ببینمش. اگر همان بار اول هم فقط رویش را دیده بودم شاید هنوز هم دوستش داشتم؛ اگر توی خط های متروش نچرخیده بودم و ندیده بودم مهاجران خسته و فقیر را که کز کرده بودند کنار پنجره ها. دوستش داشتم اگر زیر آن همه زیبایی و هماهنگی یک دنیای زشت و کثیف نبود. اگر دو رو نبود می توانستم زیباییش را باور کنم…  این بار اما سعی کردم با همینی که هست ارتباط برقرا کنم؛ همینی که هست را دوست داشته باشم؛ حتی با وجود دو چهره بودنش. فکر کردم که حتما دوست داشتنی است که سالی ۴۰ میلیون نفر به ملاقاتش می آیند. حتما دوست داشتنی است که خیلیها آرزو دارند فقط یک بار در خیابان هایش قدم بزنند و از روی پل هایش رد شوند. انگار که شهرِ رو، یک زنی باشد که مانیکور کرده و با آرایش کامل عطر زده و بهترین لباسش را پوشیده برای رفتن به یک میهمانی بزرگ و شهرِ زیر، همان زن که چند ساعت بعد تاپ و شلوارک نخی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده و افتاده به جان خانه… به بشور و بساب؛ همان زنی که چند حلقه از موهایش چسبیده به پیشانی عرق کرده اش؛ همان زنی که تنش بوی پیاز داغ و قورمه سبزی گرفته و ناخن هایش موقع شستن وان حمام شکسته. نمی توان گفت که زیبا نیست. زیباست. خیلی هم زیباست.  همان زن است که یک لحظه می شود سیندرلای یک دقیقه مانده به نیمه شب و یک لحظه بعد می شود سیندرلای یک دقیقه بعد از نیمه شب. سیندرلا همان سیندرلاست. عوض نمی شود که. شاید برای همین باشد که «شهر» هم در زبان فرانسه مونث است و هم در زبان عربی. پاریس هم همان پاریس است. چه رویش که آراسته و زیباست و چه زیرش که خسته است و عرق کرده. اصلا اگر آن زیر آدمهای خسته ای نباشند که تمام روز را کار کرده باشند که این رو اینقدر تمیز و زیبا نمی شود. می شود؟ … اینها را به خودم می گویم. می خواهم دفعه بعد  با این دید به زیباییهایش نگاه کنم؛ شاید بتوانم آنطور که شایسته است دوستش داشته باشم.
این نوشته در فیلسوفانه, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.