جایی که دخترها اجازه ندارند عاشق شوند.

صفر. من کلا خیلی بدم می آید از اینکه کسانی که می روند از ایران مدام از ویژگی ها و امکانات «خارج» هیجان زده شوند و پست بگذارند توی فیس بوک و مدام خارجی ها را تحسین کنند به خاطر اتوبوس هایی که به موقع می رسند، به خاطر برنامه هایی که سر ساعت شروع می شوند، به خاطر هزار مدل پنیر توی سوپر مارکت، به خاطر مارک دار بودن لباس همه فروشگاه ها و به خاطر هزار تا چیز کوچک و بزرگ دیگر که بعضی هایشان هم حقیقت ندارد. این چیزی هم که الان دارم می نویسم از روی جو زدگی و هیجان نیست. بیشتر از روی حسرت و تاسف است و … به این امید که شاید روزی برای دخترهای کشور ما هم شرایط عوض شود.

یک. اعلامیه حقوق بشر به نیاز انسان ها به ازدواج و تشکیل خانواده توجه کرده و همه را صاحب این حق دانسته. اینقدر که حتی طرفداران ازدواج  همجنس گراها هم به این حقوق استناد می کنند. اما به نظر من یک چیزی که مغفول مانده شاید اینقدر که بدیهی بوده حق عاشق شدن است. حقی که دختران امروز ایران به دلایل زیادی از آن محرومند. نمی دانم چرا اما جامعه طوری شده که اگر دختری عاشق شود یا باید بسوزد و دم نزند و یا اگر از این موضوع با کسی که دوستش دارد حرف بزند طرد خواهد شد. بعضی از مردها جوری با آدم برخورد می کنند که انگار فاحشه ای مثلا. فکر می کنند که همه دخترهایی که بهشان محبت می کنند یا سعی می کنند یک جوری سر صحبت را باز کنند و با آنها وقت بگذرانند می خواهند آویزانشان بشوند. چند سال پیش نامزد نزدیک ترین دوستم به او گفته بود که وقتی یک مرد بفهمد که دختری دوستش دارد، دختر از چشمش می افتد. آن موقع به هر دویمان خیلی برخورد حرفش. اما حالا این را در رفتار بیشتر مردهای جوان می بینم. برای همین هم هست که وقتی کسی از دوستانم عاشق می شود محال است که جرات کنم به او بگویم برود با طرفش حرف بزند. با اینکه می دانم این تنها راه انسانی است اما مطمئنم که برخورد یک پسر ایرانی که به جای اینکه عاشق باشد معشوق است با دختری که به او ابراز عشق می کند انسانی نخواهد بود.

دو. خیلی کم پیش می آید که دختری عاشق کسی شود که او هم عاشقش شده باشد. بیشتر وقتها مرد عاشق می شود و بعد کم کم  علاقه دختر را به خود جذب می کند. خیلی از دخترهای نسل من اصلا توی خط عاشق شدن نبودند. منتظر بودند تا یک مردی بیاید خواستگاری اشان که توانایی این را داشته باشد که برایشان زندگی آرام و با ثباتی را تشکیل دهد. بعضی ها اما سرکش بودند. جرات داشتند. خودشان انتخاب می کردند نه اینکه منتظر بمانند تا انتخاب شوند. اما میان اینها هم  تمام کسانی که من می شناسم به آن کسی که عاشقش بودند نرسیدند؛ با وجود اینکه ده ها مرد دیگر را عاشق خود کرده بودند.

سه. خارج از مرزهای ایران عاشق شدن ساده تر است خیلی. شاید عشقشان به شدت و به پررنگی عشق شرقی نباشد. شاید هیچ کدام از دو طرف ابدیتی برای عشقشان متصور نباشند. شاید نگویند خدا یکی و عشق هم یکی. اما همین که می توانند اگر ته دلشان احساس کردند که به کسی علاقمندند مدتی هر چند کوتاه از عمرشان را با او بگذرانند خیلی حسرت برانگیز است. هر چند بعد از این مدت بفهمند که اصلا اشتباه کرده اند که عاشق شده اند و تصوری که از معشوق سابقشان داشته اند با واقعیتِ او زمین تا آسمان متفاوت است.

چهار. عشق بزرگترین موهبتی است که ممکن است به یک انسان عطا شود. تنها چیزی است که زندگی را رنگی می کند. رویاها را در دسترس می سازد. آدم را امیدوار می کند به ادامه راهش در این دنیا. عشق باید حال آدم را خوب کند. باید به آدم شادی و آرامش و انبساط خاطر بدهد. صدای خنده عاشق باید گوش دنیا را کر کند. اما سهم بیشتر دختران ایرانی از این عشق می شود اشک های پنهانی و دلتنگی و دلتنگی و … فقط دل تنگی.

پنج. اگر زمانی انتخاب کنم که دخترم خارج از ایران زندگی کند نه به خاطر آزادی است و نه به خاطر امکانات و کیفییت زندگی. تنها چیزی که فکر می کنم ارزشش را دارد که آدم غربت را تحمل کند حق عاشق شدن است؛ عاشق شدن و ابراز عاشقی کردن بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیری.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.