ثبات

سه سال پیش وقتی ما برای اولین بار رفتیم به شهر محل تحصیل همسر که قرار بود دو سه سالی محل اقامتمان باشد، دو خانواده از آن شهر نقل مکان کردند؛ یکی به فاصله یک هفته و دیگری به فاصله یکی دو ماه. از اولی خانه اش به ما رسید با یک کاناپه و تلویزیون و کتابخانه و میز تحریر و مقداری ظرف و از دومی، ماشین لباسشویی و تختخواب و دو تا مبل سفید. قرار بود خانه اشان را هم ما اجاره کنیم چون خانه اولی یک  سوئیت بود و برای ما زیادی کوچک، اما اجاره اش زیاد بود و ما در آن دوره زمانی از عهده اش بر نمی آمدیم. این شد که آنها رفتند و وسایلشان آمد به خانه ما. یکی دو ماه بعد یک خانه بزرگتر پیدا کردیم و همه اسبابی که داشتیم را بار کردیم و بردیم خانه جدید؛ مبل های سفید را هم. آنها شیک ترین بخش مبلمان خانه امان بودند. بعدتر که رها به دنیا آمد وقتی من توی هال یا آشپزخانه بودم او را می خواباندم روی مبل ها. چون هم نرم بودند و هم لبه های قابل اطمینان داشتند و هم کفشان شیب داشت به سمت داخل و امکان نداشت بچه بیفتد. بعدترش توانست روی همین ها بنشیند و بعدتر با گرفتن دستش لبه آنها توانست بایستد. رها روی آن مبل ها یک عالمه عکس دارد؛ زمان نوزادی و به صورت خوابیده، بعدتر نیمه خوابیده و بعدترش نشسته؛ با همه کسانی که میهمان خانه امان شدند و دوست داشتند با او عکس بگیرند. هنوز رها راه نیفتاده بود که یک خانواده به جمع ایرانیان شهر ما اضافه شدند. شوهر با من و محمدرضا همکار بود از ایران. برای همین از قبل از اینکه بیایند قرار شد ما مقدمات ورودشان را آماده کنیم. برایشان خانه گرفتیم. همان خانه ی صاحبانِ اصلیِ مبلهایِ سفید را. شب قبل از آمدنشان یکی از همسایه ها یک کاناپه چرم سیاهرنگ گذاشته بود دم در. خیلی نو بود. ما برش داشتیم برای دوستانمان. اما فکر کردیم که یک کاناپه چرم سیاه رنگ برای یک خانه ای که تویش بچه نوپا هست مناسب تر است تا دو تا مبل سفید پارچه ای. این شد که کاناپه آمد توی خانه ما و مبل های سفید برگشتند به همان جایی که از آن آمده بودند؛ این بار با صاحبان جدید.

هفته پیش دوستانمان صاحب فرزند تازه ای شدند. ما رفتیم برای دیدن نوزاد. محمدرضا از بچه چند تا عکس گرفت. تکی و با خواهرش. یک عکس هم از آن دو گرفت با رها روی یکی از دو مبل سفید. یاد عکسی افتادم از رهای سه ماهه و کیمیای چهار ساله که برای ادامه تحصیل مادرش آمده بودند و حالا دیگر نیستند.
کیمیا رفته بود ایران؛ رها رفته بود یک شهر دیگر؛ حسنا از ایران آمده بود و یسنا از یک دنیای دیگر. اما مبل ها از جایش تکان نخورده بود… بازهم آدمها می آیند؛ آدمها می روند؛ اما… مبل های سفید سر جای خودشان باقی می مانند.

این نوشته در شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

1 دیدگاه دربارهٔ «ثبات»

  1. soode61 می‌گوید:

    رفتن و امدن و يادآوري همه اينها با اشيايي است كه مانده اند از آن روزها همان اندازه همان شكل اما كهنه تر. ميدانيم كه رويشان دست كشيده ايم نشسته ايم و بچه مان با آن بزرگ شده… من يك جفت چكمه داشتم كه تا سالها وجود داشت. برادرهايم همه آن را پوشيده بودند و پايشان بزرگ شده بود و چكمه مانده بود. چكمه ي گورخري من.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.