ته خستگی

ته خستگی تنها عبارتی است که با آن می توانم حال این روزهایم را توصیف کنم. روزهای پایانی تابستان که می شد روزهای آرامی باشد تبدیل شد به روزهای طوفانی و شبهای پر کابوس. به سه هفته گذشته ام که نگاه می کنم خودم را فقط «در راه» می بینم. اول یک سفر در اوج بیماری. بعد شبهای بی خوابی. بعد تصمیم غیر منتظره رها برای آمدن به ایران. بعد… رفتن پدربزرگم درست روز قبل از سفر رها و پدرش و … همراه شدن من با آنها برای بدرقه پدربزرگم. سفر بین تهران و اصفهان. به موازات همه اینها، آن روی سکه، درخشش های غیر منتظره، موفقیت های غیرمنتظره و پیشنهادهای فوق العاده برای کار. پشت کسی که قرار است فردا در مهم ترین جلسه کاری زندگیش شرکت کند کسی است که به ته خستگی رسیده. کسی است که دلش می خواهد یک ماه بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند. اما باید نقاب آدمهای شاد را بزند به صورتش و به خودش بگوید همه اینها دو هفته دیگر تمام خواهد شد. بدی اش این است که این دو هفته فردا هم هنوز دو هفته خواهد بود. می ترسم دو هفته دیگر هم هنوز دو هفته به پایان این دوره دوی استقامت باقی مانده باشد.

این نوشته در هیچ ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.