تب

بازدید گذاشته بودند از دادگاه اروپایی حقوق بشر*. به عنوان یکی از مدول هایی که باید بگذرانیم. من از ۵۴ ساعت اجباریم چند ساعت هم بیشتر کلاس رفته بودم اما برای این یکی هم ثبت نام کردم؛ چون تقریبا هر روز از جلویش می گذرم و دلم می خواست بدانم که چیست و تویش چه اتفاقی می افتد. البته این که معمارش ریچارد راجرز بود هم خودش یک انگیزه ای بود برای رفتن. قرار بود ساعت دو توی ایستگاه تراموا جمع شویم. نشسته بودم لبه جدول و توی افکارم غرق بودم که یک صدایی از پشتم گفت بونژوق. لحنش خیلی صمیمی بود. فکر کردم حتما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته. یادم آمد که من شبیه کس دیگری نیستم که بشود اشتباهم گرفت. برگشتم به طرف صدا. سلام کردم. یک دختر تونسی بود که توی مدول صدا با هم بودیم. حقوق می خواند. آمده بود تا سیستم دادگاه حقوق بشر را ببیند. تعجب کرده بود از دیدن من آنجا. برایش توضیح دادم که معمار ساختمان یک آدم خیلی معروف است. اسمش را گفتم. گفت که فقط ژان نوول را می شناسد بین معمارها. به نظرم خیلی فرهیخته آمد. من اگر جایش بودم شاید همین قدر هم نمی دانستم. یک کم راجع به معماری پارلمان اروپا حرف زدیم و راجع به تعطیلات. گفتم که شاید بتواند بعدا توی این دادگاه حقوق بشر کار کند. رویاست دیگر. اینجا هم که رویاها زیاد دور از دسترس نیستند. گفت که او هم آرزو می کند برایم که توی دفتر راجرز کار کنم. تشکر کردم؛ با اینکه می دانستم رویایم این نیست.

یک بخشی از ساختمان را بیشتر ندیدم؛ دو تا سالن اصلی را.  یک حقوق دان سوئدی آمد و اینکه این دادگاه چگونه و با چه سیستمی کار می کند را توضیح داد برایمان. با همه قدرت مغزم داشتم گوش می دادم. خودم را متمرکز کرده بودم روی حرفهایش. اما حس می کردم زیاد متوجه نمی شوم. وقتی داشت آمار مراجعه به دادگاه را توضیح می داد احساس کردم بدنم می لرزد. شروع کردم به خودم بد و بیراه گفتن که ببین اینقدر به خودت نرسیده ای که تحمل یک کار ساده را هم نداری. سرم گیج می رفت. درد می کرد. هیچ چیز نمی شنیدم. با خودم فکر کردم پیر شده ام. به این فکر کردم که از آن لحظه تا لحظه مرگم باید این ناتوانی را تحمل کنم؛ این خستگی زودرس را. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم اما هر پنج دقیقه یکبار ساعت را نگاه می کردم که مثلا زمان زودتر بگذرد و تمام شود.

از در که آمدیم بیرون یک حس عجیبی داشتم توی بدنم. هوا گرم بود اما من سردم بود. فکر کردم که حتما سرماخوردگی دلیل بدحالیم بوده. دوستم آدرس خانه امان را پرسید. گفتم همین نزدیکی است؛ دو ایستگاه پایین تر. گفت که محله را می شناسد چون می آید اینجا برای دویدن. خجالت کشیدم از خودم. فکر کردم شاید اگر من هم یک کمی بیشتر ورزش کنم حتما قویتر می شود بدنم و اینقدر زود خسته نمی شوم. از هم جدا شدیم. او از کنار رودخانه رفت سمت خانه اش و من از خیابان درختهای مکعبی آمدم پایین.

توی خانه همسر پرسید پس رها کو. اصلا به فکرم نرسیده بود بروم دنبالش. پرسیدم مگه ساعت چنده. گفت پنج و بیست دقیقه. هنوز وقت بود برای اینکه برود دنبال رها. گفتم که کارت اتوبوسم را شارژ نکرده بودم. گفتم حالم بد بوده. یک قرص سرماخوردگی و یک مسکن خوردم و رفتم زیر پتو. به یک دقیقه نکشید که خوابم برد. با صدای گریه رها از خواب بیدار شدم. از همان توی رختخواب پرسیدم چه شده که دارد گریه می کند. همسر گفت تب دارد. سی و نه درجه. بلند شدم و شربت تب بر را بردم برایش. فردایش هم رفتم یک جفت کفش دو خریدم.

* la cour européenne des droits de l’homme

این نوشته در شبه داستان, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.